شعر مورد علاقه­ی آزاده

 

نوشته ی یکی از هم بندیهای آزاده  طبیب به نام بهناز

 در وبلاگ:

                http://azade-tabib.persianblog.ir/1386/11/

 

 

به نام خداوند جان و خرد

درد بر من ریز و درمانم مکن             زان که درد تو ز درمان خوشتر است

ما به هر چه دلبسته­ایم گرفتند از ما               تا که دلبسته نباشیم به جز مهر خدا

«شعر مورد علاقه­ی آزاده»

مدتی است که تصمیم دارم خاطرات خود را از دوستی عزیز و انسانی فرهیخته بنویسم.

ولی نمی دانم که آیا می­توانم حق سخن در مورد او را به جا آورم یا خیر؟ حتی نمی­دانم آیا من حق چنین کاری را دارم یا نه؟!

من نمی­دانم که خانواده­ی محترم این یار وفادار، مجاهد فداکار، «آزاده طبیب» آیا از خواندن این مطلب ناراحت می­شوند یا نه فقط این را می­دانم که رازهایی را که او با من در شب­های تابستان 66 بند 356 زنان اوین برایم تعریف کرد و خود در تابستان خونین 67 ما را وداع کرد و با چشم­های بسته طناب دار را دور گردن خود احساس کرد و درد جانکاه بیش از یک سال شکنجه مداوم و حبس انفرادی را با خود به خاک سرد برد، آیا باید با او دفن شود. نه من نمی­توانم ساکت باشم و ظلمی را که در حق یک دختر نوجوان توسط چندین بازجو وحشی شده است را در سینه­ی خود حبس کنم و به دست فراموشی بسپارم.

من روز  بیست و هشتم مرداد سال 64 وارد  بند سه بالا اتاق 8 شدم، بعد از مدتی کوتاه متوجه دختری خنده­رو با آن لباس فیروزه­ای که گل­های توت فرنگی داشت شدم. شبها تا پاسی از صبح صدای سرفه اش که بر اثر  حبس انفرادی و شکنجه

نمی­دانم که چرا از روزهای اول توجه­ام را جلب کرده بود و مرتب دوست داشتم با او حرف بزنم. غافل از این که دست روزگار آن چنان ظلمی به او کرده است که اگر او با تمام وجود آن را لمس کرده و زجر کشیده است برای من یک حماسه و یک شجاعت در حد یک ماجرا بود. روزی از «مادر مریم» شنیدم که می­گفت اون رو خیلی اذیت کردند خیلی….

 تا این که یک روز بندها عوض شد و من را چون نماز نمی­خوانم به بند پایین آوردند در اتاق بهایی­ها و قبل از آن آزاده را دیدم که چادر به سر روی وسایلش که کنار پنجره اتاق دو پایین بود نشسته است. خیلی نحیف و بی­صدا. بعد او را به بند 2 پایین منتقل کردند.

تقریبا در بهار 65 مرا به بند 2 پایین آوردند. آزاده را می­دیدم که بیشتر اوقات با دوستش راضیه پشت در اتاق 4 می­نشستند و ریاضی و زبان می­خواندند. حالش کمی بهتر شده بود و فقط یک بار با هم سلام علیک کردیم و حالم را پرسید. بعد از انتقالی دیگر من به بند 1 پایین و آزاده به بند 2 بالا فرستاده شدیم. مادر شهلا که در تابستان 67 اعدام شد را برای تنبیه به بند ما فرستاده بودند چون بند 1 پایین بند کارگاهی بود و عمدتاً تواب بودند و مادر شهلا سرموضع بود و اعتصاب غذا کرد و مدت­ها طول کشید و او که انتظار نداشت من را هم برای این که سن پایین داشتم به آن بند فرستاده باشند با من صحبت نمی­کرد ولی بچه­های بند بالا چون من را می­شناختند حال او را از من می­پرسیدند و یک بار آزاده مرا در راه پله دید و چون او هیچ وقت حرفی نمی­زد که نشان دهد آیا هنوز طرفدار سازمان است یا نه ولی وقتی حال مادر شهلا را پرسید فهمیدم که هنوز سرنوشت بچه­های سرموضع برایش مهم است.

در تابستان 65 ما را به بند 325 بردند و ما باز هم بند شدیم من را در اتاق 1 و آزاده اتاق 4 بود و من بدون اجازه از دفتر وسایلم را برداشتم و به اتاق 4 رفتم و بچه ها هم از من استقبال کردند من به خاطر علاقه ای که به آزاده داشتم و او برایم سمبل مقاومت و بردباری بود وقتی که بچه ها محبوبه حاجعلی شهید سال 67 و یکی دیگر از بچه ها داشتند گروه کاری درست می کردند من از آن ها خواستم که من و آزاده را در یک گروه کاری قرار بدهند به این ترتیب من توانستم بیشتر با آزاده در تماس باشم و بهتر از نزدیک با او صحبت کنم او خیلی باهوش و ذکاوت بود. او یک معلم واقعی ریاضی و هندسه و مثلثات بود. من چندین بار از او خواهش کردم که راجع به بازجویی هایش با من صحبت کند تا این که یک شب…

….. و آن شب در بند 325 در هواخوری نشسته بودیم مدتی بود که به او اصرار کرده بودم که از جریان بازجویی اش برایم تعریف کن بالاخره قفل لبش شکست و از من قول گرفت که به کسی راجع به آن جریان صحبت نکنم ولی حالا که مدت بیست سال از آن تاریخ می گذرد و او نیز مانند هزاران شهید مجاهد دیگر در قبری گمنام دفن شده است من آن را برای همه می نویسم تا بدانند که این جلادان چه بر سر بچه های این مرز و بوم آوردند.

آن ها سوال را این طور شروع کردند که هر چه راجع به خودتان و روابط تشکیلاتی و وابستگان خود چیزی می دانید بنویسید

و آزاده جواب داده بود که من هیچ وابستگی تشکیلاتی ندارم و کسی را نمی شناسم و این دو خط نوشته به مدت یکسال در همین حد ماند. و شکنجه های بی امان آزاده شروع شد.

شب بازداشت او را بلافاصله به تخت شکنجه بستند و آن را تا فردا صبح مرتب شلاق زدند تا بیهوش شد. تقریباً آزاده زیر شکنجه سه بار آن قدر شلاق خورد که بیهوش شد و را هر بار لای پتو پیچیدند و در صندوق عقب اتومبیل گذاشتند و به بهداری اوین بردند و بعد از به هوش آمدند دوبار زیر شلاق بردند.

گفتم خوب بگو دیگر چه آزاده

او گفت: روزهای آخر بازجویی، چهار بازجو با هم به من شلاق می زدند دو نفر یک طرف می ایستادند و دو نفر طرف دیگر دو نفر به قسمت بالا و پایین کمر و یک نفر به روی پاها و یک نفر به کف پایم می زد. و به خاطر این که بهتر شلاق اثر کند و بی حسی در کار نباشد چند وقت یک بار کاسه آب روی پاهایم می ریختند.

او می گفت وقتی که در سلول بودم کف پای خود را می دیدم استخوان های کف پایم را خودم می دیدم و زیر شکنجه قسمت خیلی دردآور آن هنگامی بود که بازجوها که دیگر از به حرف کشیدن من ناامید شده بودند شلاق را به استخوانهای کف پایم فشار می دادند و فرو می کردند که واقعا خیلی زجر آور بود…

من از او پرسیدم بدترین قسمت و خاطره ای که از آن روزها داری چه بود؟ گفت: من تمام شلاق­ها را تحمل میکردم ولی بدترین آن هنگامی بود که من نمی دانستم قسمتهای کنده شده گوشت کف پا را به خاطر این که گوشت اضافه نیاورد و بعد از اتمام بازجویی اثری از آن نماند می کندند و دور می ریختند ولی آنها آن را می کندند و به من نشان میدادند و میگفتند که ما در حال مثله کردن تو هستیم اگر حرف نزنی تمام بدنت را جلوی چشمانت مثله مثله میکنیم و من هر بار که تکه ای از گوشت خودم را می دیدم که کنده اند و به من نشان می دهند پاهای من تا قسمت های نزدیک زانو کنده شده است. و این قسمت دردناک ترین شکنجه ی روحی و جسمی بود.

وقتی از او پرسیدم دیگر چه آزاده برایم بگو در این یک سال انفرادی که در گوهردشت بودی دیگر بازجویی نمی شدی او گفت نه ولی شبهایش نصفه شبهایش خیلی بد بود… تو را به خدا از من دیگر نپرس نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم و من هنوز هم برایم مبهم است که واقعاً چه چیزی آزاده را در شبهای انفرادی گوهردشت آزار می­داده است؟

 مدتها گذشت تا این که مرداد 67 فرا رسید و بچه ها را دسته دسته صدا می کردند. ملاقات و روزنامه ممنوع شده بود و من چون چپ بودم بچه های بند بالا از من روزنامه می خواستند و من سعی می کردم از بند پایین برای آن ها روزنامه بفرستم ولی آزاده مخالفت می کرد و می گفت چرا نمی فهمی شرایط خیلی بدی است چرا حال یک مدت روزنامه نخوانند چه می شود مگر بهتر از این است که تو را به دردسر بیندازند ولی متأسفانه من حرفش را گوش نکردم و باعث شد که روزهای آخری که او را از پیش بردند او نگران من بود و از دستم ناراحت… ولی وقتی او را صدا کردند من باورم نمی شد آن ها یک گروه تقریبا هیجده نفره بودند من که با همه رو بوسی و خداحافظی کردم جز او چون به او می گفتم نه آزاده تو برمی گردی من نمی خواهم که با تو خدا حافظی کنم… از هر جایی سراغی از او می گرفتم فقط بچه ها می گفتند که تا تاریخ 22 مرداد صدای سرفه هایش را می شنیدند ولی بعداً دیگر صدایش را نشنیدند.

بعد از رفتنش من شروع کردم یک بلوز کاموایی برایش ببافم تا زمستان بپوشد و در انتظار بازگشت او بودیم که بیست آبان وقتی ملاقات ها برقرار شد خبر اعدام او به همراه تمامی کسانی که از بند رفته بودند آمد و او دیگر بازنگشت… او که 4 سال حکم داشت و یک سال از حکمش باقی مانده بود و دیگر عزیزان همراهش چه وحشیانه زیر پای چکمه پوشان جمهوری اسلامی جان خود را در راه میهن فدا کردند و نام خود را تا ابد در کنار نام بزرگان تاریخ ایران در کنار بابک ها و ستارخان و جزنی ها  و سعید محسن ها تا ابد قرار دادند.

پشت گرمی به چه داشتی گل یخ

                                واندر آن فصل که سرما کمر سرو شکست….

 

 

Explore posts in the same categories: Uncategorized

بیان دیدگاه