بایگانیِ فوریه 2010

هرگزفراموشت نخواهم کرد

فوریه 26, 2010

به یاد همکلاسی محبوبم گل سرسبد کلاسهای دبیرستانم شهید آزاده طبیب

پس از 28 سال توسّط کتاب فراموشم مکن ( نوشتۀ زندانی سیاسی خانم عفّت ماهباز) از سرنوشت یاردبستانی نازنینم آگاه شدم. آزاده طبیب به صرف آنکه در زمرۀ دانش آموزان هوادار مجاهدین خلق بود درسال 60 دستگیر وپس از هفت سال زندانی کشیدن در حالیکه در انتظار پایان دورۀ محکومیّتش بوده در سال 67 اعدام شده است

هرگزفراموشت نخواهم کرد

 

 

همکلاسی آزاده طبیب

پنج‌شنبه  ۵ شهريور ۱٣٨٨ –  ۲۷ اوت ۲۰۰۹

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=23498

 

 

 

انحلال دبیرستان مرجان و پاکسازی دانش آموزان آن

درسال تحصیلی 59 وزیر وقت آموزش وپرورش اعلام کرد تعطیلات سیزده روزۀ نوروز زیادی طولانی است لذا رسماً تعطیلات را به کمتر از نصف تقلیل داد. عکس العمل این بود که در کلّ ایران معلّمها و دانش آموزان بیش از یک ماه مدارس را تقریباً به تعطیلی کشاندند، درواقع مردم مقاومت منفی خود را نسبت به دخالت دولت در سنّتهای ملّی نشان دادند. این حرکت سبب شد حساب کاردست دولت بیاید و ازآن به بعد با احتیاط بیشتری در سنّتهای ملّی دخالت کند. اواخر فروردین همان سال به بهانۀ «انقلاب فرهنگی» دانشگاهها که از کانونهای اصلی گروههای مخالف علیه اختناق رژیم جدید شده بودند تعطیل گشته با اخراج هزاران دانشجو وصدها استاد، دانشگاهها تصفیه شد وبه مردمی که بی صبرانه منتظربه ثمررسیدن میوه های انقلابشان بودند جواب دندان شکنی داده شد. دراین میان دبیرستان مرجان هم که در راه اندازی راه پیمائیهای دانش آموزی بسیارفعّال بود منحل گردید و دانش آموزان به دبیرستان دکتر ولی الله نصر منتقل شدند. خانم حاج سیّد جوادی مدیرمدرسۀ ولی الله نصر مأموریت داشت که دانش آموزان مدرسۀ مرجان را پاکسازی کند. او ازآن مدیرها بود که سرنوشت خیلی از بچّه ها را واژگون کرد. وی که بسیار احساس برحق بودن میکرد، هر روز صبح کش چادرش را می انداخت دورسرش بقیۀ آن را هم می پیچید دور کمرش وبا چالاکی میپرید ترک شوهرش روی موتور و لا حول ولا قوّة کنان به سوی جبهۀ مقدّس مدرسه حمله ورمیشد. دانش آموزان به او لقب زینب کماندو داده بودند. حاج سیّد جوادی با یقین به اینکه دیگران اکثراً کافرند و خودش از جمله قلیل بندگان برگزیدۀ خداست احساس وظیفه میکرد که حتّی الامکان صحنۀ خلقت را از لوث وجود کفّار پاک سازد. صبح به صبح میرفت بالای صف با صدائی بم، نطقی میکشید که ارتعاشات حنجرۀ کلفتش بدن ما را هم مثل پرّه های بینی اش می لرزاند. از پائین که نگاهش میکردیم سوراخهای گشاد آن منظره ای دهشتناک داشت. از آن زاویه هیبت حاج سیّد جوادی دو صد چندان بود وهمه از دانش آموز گرفته تا دبیر از وی حساب میبردند. حاج سیّد جوادی آنقدر مقتدرانه درچهاردیواری مدرسه حکومت میکرد که دورۀ مدیریّـتش مثل یک دوره ازتاریخ مانند «دورۀ ایلغار مغول» به «دورۀ حاج سیّد جوادی» معروف شد. شاهد آنکه شش سال پس از دیپلم که دبیربسیارعالی شیمی آلی را دیدم با لبخند معنی داری گفت ازدانش آموزان دورۀ حاج سیّد جوادی بودی! حاج سیّد جوادی هرصبح با کبکبه و دبدبه ازفتوحات بزرگش درغلبه بر این جوجه های دبیرستانی که در دستانش اسیر بودند تعریف میکرد وبه خود می بالید. مثلاً از آلبومی میگفت که با تاکتیک زیرکانه ای توانسته بود از وجود آن درمدرسه باخبر شود. او با یک شبیخون انتحاری توانسته بود مچ یک مرجانی طاغوتی را درحین ارتکاب جرم بگیرد. گناه کبیرۀ دخترک عبارت بود ازنشان دادن آلبوم خانوادگی به همکلاسی هایش. خانم حاج سیّد جوادی از همان بالای صف پشت بلندگو سردانش آموز داد میکشید که عکس مردک لخت را آورده ای مدرسه که چه بشه؟ حیا هم خوب چیزیه! هرچه دخترک با اشک وناله از پائین صف امان میطلبید ومیگفت آن عکس دائیم در کنار دریا بوده به خرجش نمیرفت که نمیرفت. شایدهم اصلاً صدای دخترک را نمیشنید چون درمقابل صدای بلند ویک روند خودش بقیۀ صداها گم بود. به علاوه بیش ازآنکه مایل به شنیدن باشد ترجیح میداد متکلّم وحده باشد. دراین حین یکی دیگر از دانش آموزان برای دفاع از دخترک دستش را به علامت اجازه گرفتن بلند کرد و گفت خانم جوادی میتوانم یک کلمه … مثل اینکه مدیر را به برق دویست و بیست ولت زده باشند صدایش را گذاشت روی سرش که، نام فامیلی من را درست صدا کن، حاج سیّد جوادی، نه جوادی.همین شد یک موضوع جدید برای سخنرانی خانم مدیرو کورشدن نطق دخترک مرعوب.
حقیقتاًً که خیلی احساس حاجی بودن، سیّد بودن و مقرّب درگاه الهی بودن میکرد. کسی هم در آن میان جرأت نداشت بگوید، گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر توراچه حاصل؟ آیا جز این است که خداوند برای ارزشگذاری، برماهیت عملکرد خود شخص تأکید دارد: عزیزترین شما نزد خدا پرهیزکارترین شماست.(49 آیه 13) پس حتّی طبق معیارهمان خدائی که به پشتوانۀ او آبروی دانش آموز را پشت بلندگو می بری، فقط میزان تقوا است که اندازۀ محبوبیّت و مقبولیّت را تعیین میکند نه سیّد بودن یا حاجی بودن. معنی تقوی هم رو گرفتن از نامحرم ودرکنارش افترا بستن به مردم نیست بلکه «چشم وگوش و دل همه مسئولند.(سوره 17 آیه 36)» دکتر شریعتی میفرماید، تقوا یعنی پیروزی انسانیّت برحیوانیّت، علم بر جهل، عدالت بر ظلم(1) ، مساوات بر تبعیض ، فضیلت بر رذیلت، تقوا بر بی بندوباری، توحید بر شرک ، مستضعف بر مستکبر.
نحوۀ برخورد حاج سیّد جوادی یادآورشخصیّت مبارزه طلب فرد متعصّبی بود که به زمین وزمان بدبین است طوریکه حتّی اگرکسی دستش را دراز میکرد تا با وی دست دهد او که منتظر دعوا مرافعه بود گارد میگرفت هنوز یکی نخورده، ده تا میزد. او نمونۀ مسن شدۀ یکی ازهمان دانش آموزان سلطه طلبی بود که در دبستان سراغ داشتم از آنهائی که خیلی زور میگفت، پاچه میگرفت وگیس میکشید. هر روز صبح اوّلین دانش آموزی بود که قدم به حیاط مدرسه میگذاشت. البتّه علّتش علاقه به درس ومشق نبود بلکه میخواست روی لیله ای که باگچ در گوشۀ حیاط کوچک مدرسه کشیده بود فقط خودش و خودی هایش بازی کنند. برای همین صبح زود به محض اینکه فرّاش درمدرسه را باز میکرد می پرید داخل ودرقسمت لیلۀ حیاط خود مختاری اعلام میکرد. حتّی شانه زدن و بافتن موهایش را انداخته بود به شبها، با گیس بافته میخوابید که صبح فرصت را از دست ندهد. این پدیده که فقرمادی غالباً فقر فرهنگی را نیزدر پی دارد زمان حاج سیّد جوادی به طرز تحمّل ناپذیری برای دانش آموزان ملموس شده بود. به نظر می آمد او ازشعار سرکوبی دشمنان اسلام سرپوشی ساخته برای کوبیدن کسانی که زمانی از نظر اقتصادی نسبت به او برتری داشته اند. از دانش آموزان مدرسۀ مرجان هم به طریق اولی بدش می آمد میگفت: مرجانی ها دورۀ شاه درمدارس ملّی درس خوانده اند در آن سیستم طاغوتی لی لی به لا لاشون گذاشته شده فکرمیکنند میتوانند هرغلطی خواستند بکنند ولی من حالیشان میکنم یک من ماست چقدر کره دارد!
برعکس نظر حاج سیّد جوادی آن دسته ازدانش آموزان مرجان که بعد ازانقلاب هنوزدرایران مانده بودند اغلب ازطبقه ای متوسّط بودند.  خانواده ها یشان ازجمله کارمندان و یا فرهنگیانی بودند که به خاطر رشد علمی و آیندۀ تحصیلی فرزندانشان  درهزینه های دیگرصرفه جوئی کرده در عوض روی آموزش سرمایه گذاری میکردند. میتوان گفت اغلب آن بچّه های تربیت شده درمقایسه با نو کیسه های منقلب شده حتّی مؤدّب تر و سربه راه ترهم بودند. به عنوان مثال درهمان چند صباح اوّل بعد ازپیروزی انقلاب که احزاب آزادی داشتند ومدرسۀ مرجان هنوزمنحل نشده بود روزی یک گروه تئاتر شامل چند دختر وپسرجوان به آمفی تئاتر دبیرستان آمدند تا نمایش» ماهی سیاه کوچولو» را روی صحنه آورند به محض اینکه هنرپیشه ای با لباس تنگ ماهی گونه و آرایشی غلیظ پا به صحنه گذاشت دانش آموزان هم صدا با هم چنان هووویی کشیدند که نمایش به هم ریخت. چپی ها از اینکه قصّه ای با پیام انقلابی صمد بهرنگی آن طور صحنه آرائی شده بود عکس العملی تند نشان داده ترتیبی دادند که آن گروه تئاترازمدرسه بیرون شود. ازاینگونه واکنشهای اخلاقی که ناشی ازطبیعت جریانات انقلابی بود درآن زمان کم پیش نمی آمد مانند عکس العمل یکی از بچّه های فدائی خلق نسبت به متلک گوئی پسری از دبیرستان دکترهشترودی که در همسایگی دبیرستان مرجان قرار داشت. دخترک که متلکها را تا رسیدن به در مدرسه تحمّل کرده بود در ازدحام دانش آموزان و روبه روی ناظم سختگیرمدرسه که جلوی در دبیرستان اوضاع را کنترل میکرد، با داد وقال حسابی درسی به یاد ماندنی به پسرک داد.
امروزه پس از گذشت بیش از سه دهه از انقلاب برهمگان ثابت شده که با وجود صرف بودجه های هنگفت واستخدام رسمی نیروهای تعلیم دیدۀ «امر به معروف ونهی از منکر» نه تنها خبری ازتأثیرمثبت آن حرکتهای خودجوش مردمی نیست بلکه «نقض غرض» شده است. یعنی علیرغم اینکه تشکیلات روزبه روزعریض وطویل تر شده امّا اثرشان کمتر حتّی دربین جوانان واکنشی معکوس ایجاد کرده است. بدیهیست که وقتی مردم حرف وعمل را خلاف هم ببینند وادّعا و رفتار را متضاد بیابند اعتقادشان نسبت به اخلاقیّاتی که مبلّغین آنها عالمین بی عمل هستند نیزسست میشود. به نظر می آید همانطور که ازجنبۀ اقتصادی فروپاشی سیستم «دستوری» نشان داد که در عین کنترل افسار گسیختگی بازار، لازم است به کارآئی نیروهای عرضه و تقاضا در بازاری سالم نیز اتّکا داشت ازجنبۀ اخلاقی هم شکست اجباردینی ثابت کرده اخلاقیّات نه با خواهش و تمنّا اصلاح میشوند نه با دیکته و تهدید. تجارب دوران طلائی ومتأسفانه بسیارکوتاه اوایل انقلاب مهر تأییدی براین نکته است که، برای رشد اخلاق وفرهنگ جامعه باید از بازوی توانای گروه های سیاسی- اجتماعی کمک گرفت ودر سایۀ دموکراسی ومدارای سیاسی به نیروهای خود جوش مردمی تکیه کرد.
درآن دوران به نظرمی آمد هدف خانم حاج سیّد جوادی هدایت دانش آموزان نبود بلکه هدفش انقیاد ذلیلانۀ دانش آموزانی بود که آنها را متمرّد می انگاشت. مرجانی هاهم درمقابل، روشهای خاص خود را داشتند. مثلاً ترفندی به کار بردند تا از پراکندگی میان دانش آموزان قدیمی ولی الله در کلاسهای متعدّد درآمده دوباره همگی دریک کلاس جمع شوند. به این صورت که چون دانش آموزان مدرسۀ ولی الله نصرنسبت به دبیر جدید جبراعتراض داشته و معلّم سال قبلشان را ترجیح میدادند، مرجانی ها موقعیّت را غنیمت شمرده بی آنکه از پیش با هم هماهنگی کرده باشندهمگی متّفق القول تمایلشان رابرای تشکیل کلاس جدیدی با معلّّم جدید جبر نشان دادند وبه این ترتیب سال آخریها دوباره دریک جا جمع شدند. گرچه کلاس درگوشۀ حیاط قرار داشت و تأسیساتش ناتمام بود ولی حسنش این بود که همان فضای صمیمی مرجان داخل کلاس حاکم بود. دو سه ماهی بیشتر از سال تحصیلی نگذشته بود که یک روز به اعتراض ازکلاس زدیم بیرون که کلاس سرد است انگشتانمان یخ زده نمیتوانیم بنویسیم. حاج سیّد جوادی از دژ خود آمد بیرون آنچنان بر افروخته بود که همۀ بچّه ها میخکوب شدند. کم مانده بود چادرش را ببندد دورکمرش جارو را از کنار حیاط مدرسه بردارد بیفتد به جان تک تک بچّه ها؛ گفت: بله بله نفهمیدم، تحسّن چیه؟ اعتصاب کدامه؟ فکر کردید اینجا هم مدرسۀ مرجانِ که دیوار مدرسه خراب کنید(2) کم مانده بود بگوید، به خیالتان زمان شاهِ که بتوانید انقلاب کنید! همان شد که ازآن پس هوس اعتراض به سرکسی نزد. اوضاع به آرامی میگذشت دانش آموزان از مجاهد و اقلیّت، توده ای واکثریّت، اشرف دهقانی وپیکاری گرفته تا اشرف که حزب الهی کلاس بود وبقیۀ مرجانی ها که خطّ خاصّی نداشتند همه با هم محیطی مطلوب در کلاس بوجود آورده بودیم از لحاظ سطح علمی هم شرایط عالی بود دبیرهای دروس تخصّصی بسیار با معلومات بودند تنها چیزی که از برخی دبیران مرجان کم داشتند ادّعا بود. در این میان فقط درس دادن معلّم مسنّ فیزیک کمی سردرد آوربود. به نظر می آمد دیگرفسیل شده ونباید توقّع زیادی از او داشت. یک نکتۀ جالب در رفتارش این بود که ازجواب دادن به سؤالات واهمه داشت لذا وقتی سؤالی درکلاس مطرح میشد صدایش را بلندتر میکرد و به درس دادنش ادامه میداد انگار نه انگارکه سؤالی مطرح شده. اگرهم دانش آموزبرای دریافت پاسخی قانع کننده پافشاری میکرد با جوابهائی نظیر، من که از خودم نمیگویم در کتاب اینطور نوشته مواجه می شد. درآخرهم این معلّم با زکاوت به تاکتیک «بهترین دفاع حمله است» متوسّل میشد. به این صورت که خود دانش آموز را زیر سؤال میبرد؛ رو میکرد به بقیۀ دانش آموزها میگفت، طفلک هر چی میگویم نمیفهمد. بعد رو میکرد به خود دانش آموز میگفت: عیب ندارد ناراحت نباش آنهائی که دیر می فهمند دیرهم از یادشان میرود. برای تقویت حافظه ات ویتامین ب دوازده بخور آمپولش هم خوب است. از آمپول که نمیترسی، ها؟ بلا سوخته! بعد لبهایش را که همیشه رژ صورتی رویش ماسیده بود و کرک سبیلهایش درسمت فوقانی روی چروکها را پوشانده بود غنچه میکرد و با چشمهای گرد شده میگفت، همو گلو بولین چقدرخوبه، من ازقدیم سرهر زمستان دو تا بچه هایم را میبردم همو گلو بولین میزدم. زنگ تفریح همکلاسیها به یکدیگرکه می رسیدند با همان لحن بامزه که کلمات طولانی را نمیتوانست صحیح ادا کند میگفتند، «هموگلولوبولوبین» بزن بلکه بخش دینامیک را بفهمی! آخی، حیوونکی، چرا نمیفهمی؟ خنگی؟! این دبیرمحبوب گاه با چشم وابرو به شاگرد حزب الهی کلاس اشاره میکرد ومیفهماند که اوحرفهایمان را تحویل مدیرمدرسه میدهد. البتّه مرجانی ها خودشان میدانستند که اشرف شناسنامۀ تک تک را گذاشته کف دست حاج سیّد جوادی ولی کماکان با او صمیمی بوده سربه سرش میگذاشتند، چون خیلی کوتاه بود صدایش میزدند اشرف میلیمتری. بچّه ها با معاون حاج سیّد جوادی که بهش لقب «توپول اوف» داده بودند هم روابط صمیمانه ای داشتند گاه حتّی سربه سرخود حاج سیّدجوادی با همۀ جلال وجبروتش میگذاشتند مثلاً به او میگفتند شما دگمید. حاج سیّد جوادی هم که به سخنرانی خیلی علاقه داشت شروع میکرد به ایراد خطبه ای بلند بالا، بچّه جان! باید بگی دگم برخورد میکنی نه اینکه دگمی، آخرتوکه معنی دگم راهم نمیدانی این گروهک بازیهات چیه؟ چهارتا کلمه قلمبه سلمبه یاد گرفته ای احساس روشن فکری بهت دست داده؟!
دریغا که درجوّ آن روزهای تیره کسی جرأت نداشت بگوید، ای بی انصاف امثال تو و شعبان بی مخ در تاریخ اسفبار این مملکت کی مهلت داده اید همین چهارتا کلمه بی ترس و واهمه ردّ وبدل شود که حالا ازنسل ما توقّع تجزیه- تحلیل روشنفکرانه دارید.
خلاصه با بگو بخند همه درکنارهم زندگی تحصیلی مسالمت آمیزی را میگذراندیم. به قول معروف گرگ و میش درصلح وصفا از یک آبشخور آب میخوردند. امّا بعدها معلوم شد آنهمه صلح و صفا آتش زیر خاکستر بوده و فقط ظاهر امر آرام بوده است؛ حال آنکه دربطن جامعه خشونتهای نهفته ای وجود داشته که حریق خانمانسوزش دامن بچّه ها را گرفت.

غیبت تعدادی از دانش آموزان در امتحانات نهائی

هیچ کدام از پنج دانش آموز مجاهد خلق کلاسمان سر حوزۀ امتحان نهائی حاضر نشدند. خیلی عجیب بود آنها سرتاسر سال تحصیلی یک روزهم غیبت نکرده بودند. در آن مقطع حسّاس که سال دیپلم گرفتن بود بچّه ها با روحیه ای بسیار عالی حتّی بیش از سالهای قبل وبا برنامه ریزی درس میخواندند؛ امّا حالا چرا از حضور هیچ کدامشان خبری نبود؟! آنها کاری نکرده بودند که مجبوربه زندگی مخفی شده باشند، یعنی چه اتّفاقی افتاده بود؟! آیا به جرم اینکه صف نمازشان جدا بود وبرچسب منافق خورده بودند دستگیر شده بودند؟ آیا رفتارمسالمت آمیز مسئولین مدرسه درطول سال تحصیلی صرفاً جنبۀ منافقانه داشته و ازهمان ابتدا قصد داشته اند که بچّه ها را تحویل دهند امّا دنبال فرصت مناسبی بودند تا جای خالی مجاهدین در کلاس سؤال برانگیزنشود؟(5) درهول وتکان امتحانات نهائی این معمّا همچنان بی پاسخ ماند. تا اینکه روزی ازروزهای تابستان 60 با یکی دیگر از همکلاسی ها دیداری داشتم، خبر بدی برایم داشت. فریبا کریمی یکی از هم کلاسیها که از جشن نامزدی اش ازشیراز بر میگشته در سانحۀ رانندگی کشته شده بود. اتومبیلشان پرت شده بود ته درّه؛ پدرومادرش هم کشته شده بودند فقط خواهرکوچکش زنده مانده بود؛ دخترک حتّی یک جراحت کوچک هم برنداشته بود امّا دچارشوک شده بود. درمراسم خاکسپاری خانواده اش نه اشکی ریخته بود، نه آهی کشیده بود ونه کلمه ای به زبان آورده بود. خاطرۀ عجیبی از فریبا کریمی داشتیم. یک سال مانده به دیپلم که هنوز مدرسۀ مرجان منحل نشده بود، دبیربسیارمجرّب و تیزهوش هندسه، آقای هندی نژاد که به انگشتان دستش لقب پرگار داده بودیم چندین جلسه پشت هم فریبا را برد پای تخته؛ جلسۀ اوّل بلد نبود، جلسۀ دوم فکر کرده بود دفعۀ پیش رفته پای تخته این جلسه نوبت دیگران است، باز آماده نبود. خلاصه طوری شده بود که هروقت هندسه داشتیم پیش از آنکه دبیربیاید سر کلاس، بچّه هاصدا میزدند فریبا کریمی پای تخته! آقای هندی نژاد دست بردار نبود گوئی به اوالهام شده بود که فریبا یک تابستان بیشتر میهمان این دنیا نیست، پشت هم امتحانش میکرد، فریبا هم خیلی جدّی به هندسه خواندن افتاده بود.
از شنیدن خبرجوانمرگ شدن فریبا عمیقاً متأثّرشده بودم که ناگهان معمّای غیبت مجاهدهای کلاس به خاطرم خطور کرد. با دوستم تصمیم گرفتیم برویم خانۀ آزاده طبیب بلکه دریابیم علّت چه بوده. خانۀ آزاده را همه میشناختند؛ آن خانۀ باصفای قدیمی با تابلوی دندانپزشکی پدرش «دکترحسین طبیب» درخیابان کارگر درست وسط همهمۀ میوه و سبزی فروشیهای خیابان انقلاب مثل ستارۀ شمال میدرخشید. سالهای سال بود که پدرآزاده در طبقۀ اوّل آن خانه دندانهای فقیر وغنی، کارگروکاسب، دانش آموز ودبیر را معاینه ودرمان میکرد. او دندانپزشکی حاذق، با شرافت و منصف بود. مادرآزاده بسیارمدیرومدبّربود او زندگی با برنامه، منظّم وشادی را برای خانواده فراهم کرده بود. طبقۀ دوّم خانه را به پذیرائی مهمانها اختصاص داده بود. پیانوی بزرگ دائی آزاده که خارج ازکشورزندگی میکرد در کنج آن سالن آراسته با پرده های مخمل زیبا قرارداشت. طبقۀ سوم که با تعبیۀ دری از دیگر طبقات جدا شده بود محل استراحت خانواده ودرس خواندن فرزندان بود. زنگ طبقۀ سوّم را زدیم، مادرآزاده پنجره را باز کرد، پرسیدم آزاده هست؟ با شنیدن اسم آزاده چنان فریادی بر سر ما کشید که بسیار جا خوردیم. با آزاده چه کار دارید؟!…. بروید از خانۀ ما!…
خدای من، آیا اوهمان خانمی است که همین هفت-هشت ماه پیش ازاوخاطرۀ مهمان نوازی داشتم؟! روزی از روزهای پائیز که آزاده مرابه خانه اش دعوت کرده بود تا با هم درس بخوانیم مادرش با لوبیا پلوئی لذیذ، شربت آبلیموی طبیعی و سالاد فصل میزرنگین وزیبائی برایمان تدارک دیده بود آن روز من بسیار شرمندۀ محبتّش شدم امّا امروز فریادی می کشید که حتّی عابرین را بد جوری متوجّۀ ما کرده بود. اومثل شیری که به مرزهای قلمروش تجاوز شده باشد میغرّید. ازاین طرزبرخورد تا بنا گوش سرخ شده داغ کرده بودیم؛ سرمان را انداختیم پائین ازهمان دم در برگشتیم. ازاو به دل نگرفتیم هرچه که بود مشخصّاً وضع وحالش دست خودش نبود. با سری افکنده وروحی شرمساراز خانۀ شان دورشدیم. شرمسار از اینکه سرخوش از دیپلمه شدن سبک بال وسرحال خواسته بودیم با آزاده دیداری تازه کنیم! حال آنکه به قول سعدی،
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار/  که خر خارکش مسکین در آب و گلست
آتش از خانۀ همسایۀ درویش مخواه /  کانچه بر روزن او میگذرد دود دل است

در راه برگشت به فکرفرورفته بودم، نکند که زندگی آزاده به مخاطره افتاده باشد. آه خدای من، آزاده میتوانست یک دکترای ریاضی، یک استاد دانشگاه، یک پزشک لایق، یک دانشمند برجسته شود؛ نکند سرنوشت او هم مانند بسیاری از جوانان آن دوره از اجل مسمّائی که میتوانست هفتاد سال باشد تبدیل به اجل معلّق هفده سالگی شده باشد! همه چیز نامعلوم بود فقط از رفتار مادرآزاده که با دیدن ما آنچنان ملتهب و منقلب شده با پرخاش، ما را از همان دم در راند معلوم میشد چنان نیشتری به قلبش فرو رفته وآنچنان از گزند روزگار گزیده شده که از ریسمان سیاه و سفید می هراسد وبه رعشه می افتد. علائم شومی دیده بودم که حاکی از نامردمی بود. غیبت مشکوک آزاده سر امتحانات نهائی درکنار تأثّرعمیق وآغشته باخشم مادرش نمیتوانست دو مقولۀ ازهم جدا باشند. بی شک آزاده به دردسری جدّی گرفتارشده و این نعرۀ شیربرای حفظ حریم زندگی ومحافظت ازبقیۀ اعضاء خانواده اش بوده. دیگر هرگز سراغ آزاده را نگرفتم امّا برای کلاس کنکور که میرفتم تقریباً هر روز تابلوی خاک گرفتۀ دندانپزشکی پدرش به چشمم میخورد و آزاده را به یادم می آورد. یاد او درهاله ئی ازتردید وترس ازخبرهای شوم ذهنم را مشغول و افکارم را مغشوش میکرد.

خواستند که خوارشود ولی او خار چشمشان شد

هشت سال بعد، یکی ازروزهای پائیزی 68 که برای سالگرد فوت عزیزی همراه همسرم به بهشت زهرا رفته بودم، در کفرآباد بهشت زهرا هم توقّفی کردیم. آه که چه غوغائی در آن صحرای محشر بر پاست. سنگها همه شکسته و خرد شده، بر سر مزار برخی فقط تکّه آجری باقی مانده که علامتی دارد واسمی مبهم برآن حک شده است. روی هر آجری که اسمی بود بلا استثناء عنوان «کودک خردسال» نیز آورده شده بود. درآنجا می شد انعکاس فریادهای خفه شده در گلو را شنید، می شد به عمق حسرت خیّام در رباعیّاتش پی برد،
جامیست که عقل آفرین میزندش /  صد بوسه زمهر بر جبین میزندش
این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/  می سازد و باز برزمین میزندش

یک لحظه احساس کردم آزاده آنجاست آرام صدایش زدم، افسوس که توان درک پاسخ رسای سکوت را نداشتم. سکوتی که مملواز گفتنی ها ی ناگفته بود، سکوتی که سرشارازپرسشهای بی پاسخ بود، پرسشهائی که تنها پاسخشان مرگ بود. باخود گفتم هرگز نمیتوان تصوّرکرد که برای آزادی، آنهم پس ازپیروزی یک انقلاب بزرگ که تمام هدفش همان آزادی بوده از سوی رژیمی که به قیمت از خود گذشتگیها ی همین بچّه ها روی کار آمده چنین مجازاتی تعیین شده باشد! قلبم به شدّت به درد آمده بود. اگر سرنوشت آزاده برایم مبهم بود سرنوشت آزادی را که به عینه میتوانستم در آن قبرستان مخروبه ببینم. دردمندانه برای تن خسته، قلب شکسته و چشمان منتظر آزادی فاتحه ای خواندم. هر چه زودتر میخواستم آن محل را ترک کنم؛ در حقیقت جلوی نگاه روحشان معذّب بودم. احساس میکردم درنگاه آن جوانمردها من هم یکی ازهمان بی تفاوتهائی هستم که افق دیدش برگشته سرجای اوّلش تا نوک بینی یکی از همانهائی که زمانی فطرتی بی آلایش و دست نخورده او راهم گهگداری به سوی حق پرستی میکشانده امّا کششهای زندگی فانی دوباره او را به کش و قوسهای واقعیّت ها برگردانده. پس از سالها زحمت کشیدن برای قبولی در کنکورعاقبت نامش را با یک ستارۀ چشمک زن مشروط درروزنامه دیده کلاهش را انداخته هوا بعد هم با کسب مدارک عالی و گذشتن از هفت خان رستم استخدامی حالا که وام مسکن گرفته عقل به رس شده پس تصمیم گرفته سر سالم به گور ببرد. لذا آن سر سالم را فرو برده درلاک خودش تا کماکان سالم بماند وارد معقولات هم نمیشود! با شرمساری آن ویرانه را ترک کردم. می رفتیم سواراتومبیل شویم که مأموری در قالب یک رهگذر جلوی ما را گرفت و پرسید، این قسمت بهشت زهرا چرا اینطور فرو رفته، درهم برهم وبیابانی خاکی است؟ بغضی دردآلود گلویم را به سختی میفشرد. میخواستم عقدۀ دل واکنم و به تلخی بگریم. میخواستم در آن گوشهای کر فریاد بکشم، مگر خبر نداری درچه مملکتی زندگی میکنی؟ مگر نمیدانی «تقاضای آزادی» دراین ویرانه ایران همیشه اشدّ مجازات را داشته؛ مگر نمیدانی که حاکمان به حدّی خود را برحق میدانند وحق گویان را کافر می انگارند که به شکنجه وکشتن هم بسنده نمیکنند، مزار عدالت خواهان را کفرآباد نامیده اند و با وقاحت ظلمهایشان بر این بچّه های مظلوم را به نمایش هم گذاشته اند. اینهمه گستاخی برای آنست که مردم به عینه زبانهائی که از بیخ حلق کنده شده را ببینند تا از عاقبت حق گوئی برخود بلرزند ولام ازکام نگشایند.
امّا همسرم آگاهتر از آن بود که بگذارد به آن ارزانی جانمان به خطر افتد؛ پاسخ او یک کلمه بود «نمی دانم»! دردلم گفتم آری نمی دانم اینجا کجاست، نمی دانم علّت چیست که سنگهایشان شکسته و برسر مزارشان جزخار نروئیده است؛ شاید علّت آن بوده که تشنه ازدنیا رفته اند وهنوز که هنوز است خاک تفدیدۀ شان له له یک قطره آب را میزند. ناگهان پیامی پنهان مثل یک الهام برصفحۀ افکارم پدیدارشد و راز تکان دهندۀ آن صلصال خشک ترک خورده را برمن آشکارکرد، » ازالست گیاه سرسبزحق هیئت وهیبتی ورای دیگرگیاهان عالم داشت. زیبائی وشکوه او چشمان عالمیان را خیره کرده بود پس رقیبان تاب نیاوردند ومصمّم شدند شکوه حق را ازبین ببرند. او را ازآب محروم کردند تا زار ونزارشود بلکه مردم از جلوۀ او نا امید شوند خواستند که خوار شود پژمرده شود و بمیرد. این بود که ابرهای سیاه را مأمورکردند تا با قساوت تمام حتّی قطره آبی را ازگیاه حق دریغ کنند و سایۀ شوم خود را بر او افکنند تا ازقحطی آب و نور بمیرد. روزهای خشک بی آبی طولانی میگذشت پس درجستجوی آب ریشه های گیاه حق همچنان عمیق و عمیقتربه عمق دل خاک ریشه میدواندند؛ در آن کربلای تشنگی ها چون گیاه حق از جوشش زمین نا امید شد نگاهش را به آسمان دوخت تا شاید قطره اشک رقّـتی به حال و روزحق ریخته شود. افسوس که درآن فراموشخانۀ بیداد حتّی انتظاراشک ترحّمی ازآن ابرهای عقیم بیهوده بود. درزیر شلّاقهای سخت دلانۀ غاصبان حق همچنان مقاومت میکرد وبه خود نهیب میزد که نباید بشکنم! عاقبت هم نگذاشت که شلّاقهای تحمیل شده بر اندام نحیفش ساقه هایش را به زانو درآورند. علیرغم شکنجه های طاقت فرسا حق تحقیر نشد وسرتعظیم فرود نیاورد بلکه راست قامتانه خشکید و با ریشه ای ستبر درعمیقترین عمق دل خاک همچنان پا برجا باقی ماند. گیاه حق خوار نشد بلکه خارشد، خارشد تا با اعلام بی نیازی به آب زنده بماند. از اینرو خارحدیث گیاه حق است که از آب محرومش کردند تا بمیرد امّا او تکامل یافت تا بدون آب زنده بماند. اینگونه است که خارستان شکل تکامل یافتۀ گلستان است واینهمه صحرا که برکرۀ خاک می بینیم تبعید گاه دیرینۀ خارهاست. حالا صحرای خستگی ناپذیرآمده وسط گلزار بهشت زهرا تنها نشسته تا پرچم بی نیازی «حق» را همچنان برافراشته نگه دارد و اینهمه خارکه بر سرهر سنگ دل شکسته می بینیم سمبل تکامل روح حق طلب انسان است؛ خشتهای خشک ترک خوردۀ مزار که ریشۀ سترگ این خارها را دردل می پرورانند شاهد مدّعایم».
از نوجوانی درحیرت بودم آن «امانت» چه بود که وقتي خداوند بر آسمان ها با تمام فراخي، برزمین با همۀ استحکام وبر كوه ها با تمام استواری عرضه كردهمگی از پذيرفتنش سر باز زدند وچرا وقتی انسان پذيرفت خدا گفت: به درستيکه ظا لم و جاهل بود. (سوره 33 آیه 72)
امّا آن روزپس از زیارت مزار تکامل پاسخ این سؤال دیرینه ام را یافتم. فهمیدم چرا بعد از پذیرفتن امانت همۀ خلقت بر دل وجرأت انسان آفرین گفتند وخدا به فرشتگان امرکرد که برآدمی سجده كنند. دانستم که چرا وقتی شیطان سجده نکرد درحدّ رانده شدن از درگاه الهی منفورشد. دریافتم دلیل آنکه شیطان انسان را شلاق میزند آنست که ازادامۀ روند تکامل توسّط گل سرسبد خدا یعنی انسان، غضبناک است.
حالا که با چشم بصیرت این گلستان تکامل یافته را دیده بودم چطور میتوانستم از حاصل تلاش یک عمرم راضی باشم. نیازی به تحصیلات عالی نداشت تا بفهمم بدون حضورزمینه های عملی، علم همچنان عقیم وناتوان است. تا وقتی حاکمیّت مثل یک پدر ولخرج خانه خراب، آسایش خانواده را به باد فنا میدهد ومردم هم مثل بچّه های صغیرهمچنان تضعیف میشوند و حق تصمیم گیری ندارند، روشن است که مشکلات با ارائۀ دقیقترین تئوریها نیزقابل حل نخواهند بود. تا کی مصالحه آمیز فرازهای فرار ازتلۀ فقر را شماره بندی کنم و با آن پدر ظاهرساز که چراغی که به خانه رواست را صرف چهلچراغ مسجد میکند از ضرورت تخصیص بهینۀ منابع محدود وبرنامه ریزی بلند مدّت بگویم. آن پدری که به جای پرداختن به مشکلات داخل خانواده مدام درپی ابراز بزرگی سروگوشش بین در وهمسایه می جنبد و به جای فکرچارۀ داخلی با باج دادنهای خارجی آتش بیار معرکه هاست؛ برای آیندۀ فرزندان خودش فقط لاف میزند نه برنامۀ روشنی دارد نه حاضر است کمترین پشتوانه ای برایشان فراهم کند. چنین پدری نیازی به اندرزهای علمی ندارد بلکه حسابگریهای خودش را دارد. بودجه بندی و برنامه ریزی نیزهمه وهمه ادای اصول است. اگرهم تریبونی دراختیار میگذارد واجازۀ اظهارفضل میدهد نباید امر برمن مشتبه شود که علی آباد شهراست وملاک تصمیم گیریها هم صلاح مردم! اینها همه برای حفظ ظواهر است؛ وگرنه او خیلی هم خوب میداند کی باید کاسۀ از آش داغترشده سنگ اغیار را به سینه زد ومنابع عجم فقیر را صرف عرب غنی کرد تا در میان در و همسایه سری از سرها سوا کند. خاورمیانه را به آتش فتنه گریهایش بسوزاند و دنیا را روی انگشتش بچرخاند. او که به زعم من کارغیرعقلائی میکند در اصل، منطق خودش را دارد. درواقع آنکه غیرمنطقی است من هستم نه او! زیرا این من هستم که ساده لوحانه تصوّر میکنم همۀ مجهولات را میدانم. مسلّماً محقّق بوسیلۀ مجموعه اطّلاعاتی که در دسترس دارد میتواند مسائل را حل کند ولی وقتی نمیداند کدام ملاکها وموارد از او پنهان نگه داشته شده بدیهی است که به بیراهه میرود. کسانیکه تصمیم میگیرند ما را با چه نوع اطّلاعاتی بار بیاورند و چه نوع اطّلاعاتی را دراختیارمان نگذارند در واقع ما را میفرستند به دنبال نخود سیاه!

عفّت ماهباز: فراموشم مکن

تا دیشب ازسرنوشت آزاده خبرنداشتم. امّا بالاخره بعد ازبیست و هشت سال که آزاده طبیب سرامتحانات نهائی سال 60 نیامد ومن دیگرهرگزاورا ندیدم به پرسشم پاسخ سهمگینی داده شد. ساعت دو نیم صبح بود ساعتم زنگ زد با کوفتگی برخاستم تاجسم افقی خاکی ام را به زحمت برخاک دون این دنیا عمود نگه دارم؛ همسرهمیشه بیدارم که طبق معمول داشت مطالعه میکرد گفت، یکی از دوستانت بود که خیلی یادش را میکردی «آزاده طبیب» از شنیدن اسم آزاده در حالی که او داشت کتاب» فراموشم مکن» نوشتۀ یک زندانی سیاسی را میخواند یکّه ای خوردم، زانوانم سست شد وعرق سردی برپیشانیم نشست؛ پرسیدم چه بلائی بر سر آزاده آمده؟ با مشاهدۀ رنگ روی من پشیمان شد وگفت، هیچی! کتاب را گرفتم در صفحۀ 213 عفّت ماهباز نوشته بود: «آزاده طبیب، مجاهدی را که در بند دو پائین بود نیز کشته بودند. برای همه عجیب بود. طفلک معصوم! وقتی دستگیر شد دانش آموز بود. در تمام آن سا لها سرش آرام به کارهایش بود.»
در آن لحظۀ سنگین آگاهی شعله ای ازعمق قلبم زبانه کشید وسراسر وجودم را درگدازه های سوزانش ذوب کرد. آه جگرسوزی ازنهادم برآمد، ای فغان ازاینهمه بیداد! پس درایّام امتحانات نهائی آن موقع که ما به سرو کلّۀ کتابها میزدیم سروصورت این بچّه ها زیر بازجوئی های نفس گیر تحت شکنجه بوده است؟!
آزاده که یک هوادار ساده بود اوحتّی اطّلاعات خاصّی نداشت، اگر داشت بی شک همان روزهای اوّل تکلیفش معلوم شده بود. برای همین بود که درابتدای دستگیری آنها کمترین توجیهی برای کشتنش نداشتند پس چه دلیلی داشت که پس ازهفت سال حبس که دیگراگر ذرّه اطّلاعاتی هم داشت مشمول مرور زمان شده بود او را بکشند؟ یک شاگرد مدرسه که به جرم هواداری حکم چندین ساله ای برایش بریده اند وبی صبرانه منتظر اتمام دورۀ محکومیّتش است در این سالهای اسارت چه گناهی درزندان مرتکب شده که حکم اعدام در سال67 براو روا دانسته شد؟ آیا اعدامش کردند تا متنبّه شود؟! آیا اعدامش کردند تا درس عبرتی بشود برای دیگران؟! با کشتن آزاده آنها از چه کسی انتقام گرفته بودند؟ با کشتن بچّۀ معصومی که ازهفده سالگی تا بیست و پنج سالگی عمر ارزشمندش در سلولهای جانفرسا تلف شده بود. کشتن دانش آموزی که از وقتی خود را شناخته بود به جای نیمکت مدرسه ودانشگاه روی نیمکتهای بازجوئی نشسته شلّاق خورده و تحقیرشده بود! نویسنده چه صفت دقیقی برای آزاده به کار برده بود»طفلک معصوم» سیل اشک امانم نمیداد به حقّ معصومیّت آزاده ومظلومیّت خودش وخانواده اش خدا را قسم دادم به من شرح صدری عطا کند تا طاقت بازگوئی حقّ مطلب وعمق درد ناشی از ظلمی چنین ناروا را داشته باشم. اکنون که از آزاده مینویسم از یادآوری آنچه سرنوشتش شد درمقایسه با آنچه باید میشد دلم به درد می آید. امّا همه باید بدانند که آنها حتّی از جان آزاده هم نگذشته اند. چه راحت بی رحمانه میکشند! این دخترک مهربان را کشته بودند. آزاده ای را کشته بودند که همیشه همنشین ضعیف ترها بود تا بلکه کمکی از دستش برآید. دخترک باهوش، با استعداد و با اراده ای که گرچه در بسیاری موارد علمی، اخلاقی و خانوادگی ممتازبود ولی هرگزحسّ برتری نداشت بلکه به نسبت امتیازاتی که داشت احساس مسؤلیّت میکرد. نویسنده نوشته بود، در تمام آن سالها سرش آرام به کارهایش بود. با شناختی که از آزاده داشتم خوب میفهمیدم سرش به کارهایش بود یعنی چه؛ آزاده همیشه برای زندگیش برنامه داشت. امّا چگونه میتوانسته درآن هفت سال آزگار در تاریکی و مشقّت و شکنجه های روحی وجسمی درآن بندهای نمور بی نور برای زندگی اش برنامه ریزی کند. غیر از اینها مطمئنّاً آزردگی روحی آزاده بیشترازهرنوع شکنجه ای او را تحت فشار قرارمیداده زیرا سنگ صبورشدن دردمندیهای اسیرانی که گناهشان جزحق گفتن وحق طلبیدن نبوده برای هروجدان بیداری سوهان روح است. بی شک شاهد هر روزۀ حبس و تهدید و تکفیر دیگری بودن به خودی خود شکنجه ای دائمی بوده است چه رسد به زندانی شدن تحت تجهیزات شکنجه گاههائی که نه تنها درد جسمی که افسردگیهای عمیق روحی را نیز بر زندانی تحمیل میکنند.«درآن شبهای تارهنگامی که جورو ستم از پی آزار برآید(سورۀ 113 آیه 3)» بی شک آزاده نگران حال خانواده اش هم بوده؛ خانواده ای که ازدرد جانکاه وی بارها و بارها نه فقط تا پای دار که تا بالای آن هم رفته صدها بار قالب تهی کرده بودند. با شناختی که از آزاده دارم مطمئنّم علیرغم غصّه هایش همیشه به خانواده دلداری میداده که همه چیز رو به راه است؛ حتّی میتوانم اتّحادهای جبرومثلّثات یا فرمولهای شیمی را درذهنم مرور کنم. وقتی آزاد شوم اوّل دیپلم میگیرم بعد هم کنکورمیدهم. از آنجائیکه او فردی منطقی بود بعید نیست که پیش فرض اوّلیّه اش این بوده که مسئولین زندان هم منطقی هستند. واقعیّت این است که براساس اصل «قیاس به نفس» هرکس دیگران را با مقیاس ذهنیت خودش میسنجد؛ یعنی به همان اندازه که آنها قیاس به نفس خود کرده به مصداق کافر همه را به کیش خود پندارد عاقبت با قساوت، قصاص قبل از جنایت را بر وی روا داشتند چه بسا آزاده هم قیاس به نفس می کرده ودراوایل اسارت، آزادی قریب الوقوع خود را بدیهی می پنداشته وبه خود امید میداده که اگر خرداد نتوانستم امتحان دهم شهریور این کار را میکنم. آزاده فکری ورزیده و ذهنی ریاضی داشت؛ با سیستماتیک اندیشیدن دودوتا چهارتا کردن، اهم فی الاهم آوردن، چیدن فرضیات درکنارهم، حذف مجهولات یکی پس از دیگری درجستجوی پاسخی منطقی بود. اودختری بسیار راستگو و مخلص بود بی شک تصوّر میکرده وقتی در بازجوئی گفته که هدف همیشگی اش این بوده که عنصری مفید برای جامعه باشد پس مدّعیان این فرصت را به وی خواهند داد که حدّ اقل درعرصه های علمی که همیشه درآن می درخشیده ادامۀ حیات دهد!
زهی خیال باطل من، آن قدر آزاده در زندان نقره داغ شده بوده که حتّی نفس کشیدن هم بر ریه های شیشه فامش سنگینی میکرده چه رسد به حقّ ادامه تحصیل وشکوفا شدن استعدادهایش. مسلّم است که مسئله برایش «مرگ و زندگی» بوده نه تکمیل زبان اسپرانتو که همیشه در مدرسه نقل کلامش بود. عفّت ماهباز در خاطراتش ازتعزیر با کابل نازک بر کف پا اشاره کرده که سبب بروزگوشت اضافه ولاجرم جرّاحی وگرفتن گوشت پیوندی از قسمت ران میشده؛ اواز وضعیّت جسمی رقّت بار دختران مجاهد نوشته طوری که موقع نوبت حمّام، دیدن آثارشکنجه بر بدن آنها حتّی دل دیگر رنج کشیدگان زندانی را ریش میکرده است. غیرازاینها آزادۀ آزرده دل چطور میتوانست یک دم از اندیشیدن به پدردلسوزش که از غم دختر کوچولوی با زکاوت امّا مظلوم و محبوس خود هرروز پیرترمیشد فارغ بوده باشد؟ درآن هفت سال آزگار دریغ ازیک شب که آزاده آسوده سر بر کف سلّول گذاشته باشد. اوچگونه میتوانست ازیاد مادرش که از اوج درد اعصاب خواب وخوراک نداشت غافل بوده باشد؟ حقیقتاً اگر در بدو دستگیری آزاده، اعصاب مادرش آن طور تحت فشار بود که من دیدم پس وای به اوج داغ دل این مادر درآن هفت سال اسارت. آیا غیر از آن بود که درآن هفت سال وقت چنین خانواده هائی که پیش از آن هیچگاه به بطالت نگذشته بود درپلّه های دادگاه پشت در این زندان و آن دادسرا دربه در و سرگشته به خون دل خوردن هدر میشد. هفت سال توهینهای مسئولین زندان شنیدن و جرعه جرعه قورت دادن خشمها ذرّه ذرّه هضم کردن ظلمها فقط وفقط به امید آزادی «جان عزیزی» که درگرو دشمن اشغالگر داری! هفت سال با سراب وعده ها امیدوار شدن واز جور قهرها به تلاطم افتادن ولی همچنان صبر برمصیبت کردن و لنگان لنگان خود را به روی صحنۀ زندگی کشاندن وتظاهر به زنده بودن کردن فقط وفقط به امید رهائی جگرگوشه ای عزیزترازجان که آن هم با «حکم ویژۀ خمینی » (3)پایان یافت!

از اعتقادات مذهبی تا آدم کشی

اشرف آیا میتوانستی حتّی تصوّر آن را بکنی که چنین تأثیّری روی سرنوشت آزاده بگذاری؟! که عاقبت این دوست صمیمی پاک، مرگ ونیستی درعنفوان جوانی شود. مطمئنّم اگر آگاه بودی هرگزآزادۀ بی گناه را به چنگال بی رحم آنها نمیسپاردی. آیا کشتن آزاده هم افتخاری بود که حاج سیّد جوادی میتوانست ادّعا کند درغلبه بر دشمنان انجام داده تا مشت محکمی باشد بردهان یاوه گویان شرق وغرب؟! آزاده ای که با خودسازی شبانه روزی وبا همّتی آهنین توانسته بود آن شخصیّت والای بی نظیر را ازخود بسازد. آزاده ای که زمینه وپتانسیل آن را داشت که در روند تکامل خلقت همچنان دربسیاری ابعاد بشری رشد کند.
ازآن دم که نویسندۀ کتاب فراموشم مکن خبر شهادت آزاده را به گوشم رساند هرلحظه خاطرات آزاده بر صفحۀ ذهنم حیاتی دوباره می یابند گوئی آزاده شمعی فرا راهم روشن کرده ومرا به سوی رستگاری می خواند. ازیک سال پیش از انقلاب با او همکلاس شده بودم. شاگردی مؤدّب با نمراتی درخشان که دبیرو دانش آموزبرایش احترام قائل بودند. نام آزاده حقّاً بسیاربامسمّی بود زیرا او حتّی در جزئی ترین نکات روزمرّه نیز آزادگی داشت. همیشه جانب حق را میگرفت درعین رعایت ادب رُکگوهم بود. آزاده در همۀ ابعاد تقوا داشت گوئی اکسیر ایمان در خونش جاری شده و تمام اعضا و جوارحش از دست و زبان گرفته تا گوش وقلب همه را دربرگرفته بود. کلامش مملوّ از خیروصفا وصداقت بود. هیچگاه ناحقّی از او شنیده نمیشد حتّی به مزاح؛ مثلاً اگربا دست انداختن دوستی مزّه می پراندیم یا پشت سرکسی نمک میریختیم تاخودشیرینی کنیم آزاده با طرزعکس العمل خود میفهماند که کار صحیحی نیست. اوهرگزپشت سر کسی غیبت نمیکرد بلکه به خود شخص متذکّرمیشد؛ درعین حال عیبجو نبود نکته ای اگر بود به قصد اصلاح و روبه رو میگفت. دراینطور مواقع سعی میکرد عیب رامثل یک نقطۀ قوّت مطرح کند. مثلاً درمورد خط بد من روزی گفت، راستی که آخرش دکتر میشوی به خصوص این خط جون میده برای نسخه نوشتن. آزاده دانش آموزی پرمطالعه بود و پایۀ علمی اش بسیار قوی بود. انگلیسی را درمؤسّسۀ ایران- آمریکا از دورۀ دبستان آغازکرده، دیپلم زبان را درابتدای نوجوانی گرفته بود. روزهائی که با آزاده هم صحبت میشدم هم از اطّلاعات عمومی او کلّی یاد میگرفتم هم از وی درس اخلاق میگرفتم. مثلاً در سال اوّل آشنائی روزی صحبتمان با همکلاسی دیگری گل انداخته بود؛ فرح تعریف میکرد که چند سال پیش از آن مادرش را برسر به دنیا آمدن فرزند سوم خانواده از دست داده؛ من درعالم بچّگی چپ و راست سؤال میکردم؛ این اتّفاق درخانه افتاد یا بیمارستان؟ دکتر بالای سرش بود یا فقط قابله؟ بچّه چی شد؟… درآن میان آزاده با اشارۀ چشم و ابرو مرا متوجّۀ اشتباهم کرد. خود آزاده عکس العملی پخته نشان داد. او که ازشنیدن این ماجرا بسیارمتأثّر شده بود با لحنی ملایم ودلگرم کننده شروع کرد به مثال آوردن از دردهای مشابهی که سراغ داشت؛ میگفت درزندگی همه اینطورمصیبتها رخ میدهد این خود ماهستیم که باید مقاوم باشیم. از آن روز به بعد می دیدم آزاده صمیمیّت بیشتری با فرح دارد. آزاده یارغاربود، یارغمها وتنهائیها، یار دردمندها تا بلکه مرهمی باشد برزخم دوستان. اشرف همکلاسی دیگرمان که درواقع چهارسال پس از روزهای اوّل آشنائی، آزاده را به چنگال بی رحم این فراموش خانه ها تسلیم کرد، خودش از صمیمی ترین یاران آزاده بود. ازپیش از انقلاب ماهمه دریک کلاس بودیم. اشرف دخترنجیب و زحمتکشی بود او از دبیری می نالید که به خاطریک نمره، یک سال تمام از زندگی عقبش انداخته بود. میگفت: این معلّم با رفوزه کردن من مدّعی بود که پایۀ ریاضی ام قوی خواهد شد حال آنکه سراغ دارم شاگردی که این آقا را به عنوان معلّم سرخانه انتخاب کرده و ازش نمره گرفته. در آن جمع، تنها کسی که به معنای واقعی با اشرف همدردی کرد وصحبتهایش بسان آبی بر آتش، مرهم دل او شد دانش آموز درخشان کلاس، آزاده طبیب بود. آزاده گفت: یک شب که از مؤسسۀ زبان میرفتم خانه در خیابان امیرآباد این آقا را دیدم که ایستاده جلوی یک مغازۀ لباس زیر خانمها خیره شده به ویترین چشم برنمیداره؛ ازشرم داشتم آب میشدم اگر روم میشد میرفتم جلو میگفتم مثلاً شما دبیربچّه های این مملکتی! آزاده هم غیرتمند بود هم پایبند اخلاق وهم مصلح؛ اودرجمع دوستان به مصداق شمع شعرخیّام بود،
آنان که محیط فضل و آداب شدند /  درجمع کمال شمع اصحاب شدند
آزاده را همه دوست داشتند مخصوصاً اشرف؛ امّا روزگار را ببین که همین اشرف دلسوخته که خودش به خاطریک سال عقب افتادن از زندگی تحصیلی آن طور بیتابی میکرد سبب شد آزادۀ پرمعلومات، با استعداد، بااراده ومهربان نه یک سال که هفت سال عقب بیفتد که کلّاً از تمام عمر مفیدش که ازهمۀ زندگی اش محروم شود!
گرفتار شدن آزاده به وسیلۀ اشرف، تداعی کنندۀ این جمله ازدکتر شریعتی است که، » جنگها عبارتند از: نزاع میان دو گروه از مردمی که در اصل با هم همدردند ولی یکدیگر را نمی شناسند برای خاطر دو گروه ازحاکمانی که با هم نمیجنگند ولی یکدیگر را خوب میشناسند.» اختلاف بینداز و حکومت کن شگرد همیشگی قدرت طلبان درتاریخ بوده است. درمورد اشرف هم با شناختی که طی سالها ازاو داشتم مطمئنم عملکردش ناشی از خبث طینت نبود بلکه علیرغم نیّتی خیرهم خودش قربانی شد وهم سبب قربانی شدن دوستانش شد. در آنزمان کم نبودند کسانی که به حساب خداو پیغمبر تحت تأثیر تبلیغاتی عوامفریبانه درخدمت ضدّ مردم قرار گرفته بودند. زیراحاکمین هیچگاه آشکار نمیکنند که قصدشان سرکوب آزادی و استقرارحکومت مستبدانه بر مردم است؛ بلکه اعمال جبّارانۀ شان رابه بهانۀ مبارزه با نا حق توجیه میکنند. تبلیغات از راه فطرت انسانی و از درحق وارد میشوند. چه بسیار نیّات پلید که بامجهزشدن به ابزار دین، اعمال غیر انسانی شان را توجیه مذهبی میکنند و چه بسیار نیّتهای پاک که ازاعتقادات دینیشان سوء استفاده میشود. حضرت علی دردمندانه می گوید(4): پس از من خوارج رانکشید، چون کسی که حق طلب است ولی خطا میکند مانند آن کسی نیست که به راه باطل میرود و خوب میداند که در چه راهی است .
در ایران همواره به هرکلام حقّی درهر رژیمی مهرسیاسی زده شده مصلحین جامعۀ ما نه تنها هیچوقت سعیشان مشکور نبوده بلکه به هرگامشان رنگ و انگ سیاسی زده شده است. بعد ازانقلاب دستگاه تبلیغاتی قویترهم شد هراعتراضی مساوی شد با دشمنی با اسلام عزیز، محاربه با خدا و رسول، فساد فی الارض. با باران تهمت و افترا افراد تخطئه میشوند که آب به آسیاب دشمن می ریزند، چوب لای چرخ انقلاب میگذارند، تضعیف کنندۀ نظام، ازعوامل خطرناک توطئۀ براندازی نرم، مسبّب تشویش افکارعمومی و بدخواه امّت هستند. با چنین برچسبهائی روشن است که هرمصلح صادق و مخلصی هم که باشد ترورشخصیّت میشود. پس ازآنکه هویّتش زیرسؤال رفت بدیهیست که مردم ساده اندیشی که تنها منبع اطّلاعاتی شان همین تبلیغات است متعصّبانه مجاب خواهند شد که گرفتن جان چنین فرد خطرناکی از واجبات است ومهدورالدّم بودنش، فتوائی به حق! به خصوص که شرایط جنگی هم باشد. جنگ خود پشتوانۀ اینگونه تبلیغات و دلیلی قانع کننده برای سرکوب هر چه قهّارانه تر بود. به خاطر جنگ بود که اشرف های مخلص نه تنها با وجدانی آسوده بلکه با احساس وظیفۀ دینی خالصترین و با معرفت ترین دوستان قدیمی شان را به تله هائی گریز ناپذیروفراموشخانه هائی مخوف می سپردند. درواقع افرادی را ازنعمت حیات محروم میکردند که بالقوّه از ممتازترین شخصیتهای جامعۀ فردا بودند. شمار روزافزون شهیدان، خود ابزارتهییج جهت جنگ طلبی بیشتر هم شده بود. از عنوان «شهید» بهره برداری تبلیغاتی میشد؛ هرچه بیشتر جبهه ها قربانی میگرفتند اشرف ها درقلع وقمع مردم بیشترثابت قدم، سخت دل و سخت گیرمیشدند. در آن گیرودار، تبلیغات جنگی برایجاد کینه نسبت به مردم و توجیه بگیر وببندها بسیار مؤثّر بود. درهمین مورد در اوج خفقان شهید سعیدی سیرجانی درقالب داستان شیخ صنعان نوشت: «قلندران میگفتند: ای مردم وظیفه ی طریقتی شما این است که خوش باوری وعواطف را به یکسو نهید وبه همه کس شکّاک و ظنین باشید. درکار وگفتار همه کس شک کنید از کاسب سرگذر گرفته تا پیله ور گوشۀ ده از ملّای مکتبی گرفته تا اطفال خردسال مکتبخانه مفتّش کارهمه باشید حتّی پدرو مادرو خواهر و برادرتان. مبادا عواطف پدر و فرزندی فریبتان دهد و شما را از انجام وظایف طریقتی باز دارد. چه معلوم این که در قالب برادر و خواهر در هیئت زن وفرزند با شما حشر ونشر ونشست وبرخاست دارد یکی از همان اجنّۀ ملعون مفسد علیهم اللّعنه نباشد. مردم! مبادا مهر خویشاوندی بجنبد و از گرفتن و بستن و رسوا کردن و کشتنشان منصرف شوید امروز روز امتحان است. کار ایمان شما مردم به موئی بسته است… جذبۀ این سخنان با چنان هیبتی بر فضای مجلس سایه افکنده بود که غالب مستمعان بی اراده دور و بر خود را نگاه میکردند و با چشمانی لبریز از بدگمانی بر چهرۀ اطرفیان خود خیره میشدند گوئی میخواهند وجود جنّی را بر قیافۀ کنار دستی خود کشف کنند.»
ادامۀ جنگ آتوئی شده بود در دست رژیم که به وسیلۀ آن فجیعترین مجازات را برای ناچیزترین داد خواهی اعمال میکرد، کمترین اتّهامات سیاسی را به سنگینترین عواقب عقوبت میداد، زنجیرهای دیکتاتوری را هرچه محکمتر به دور ملّت می پیچید وجوازکشتار آزادیخواهان را بی هیچ دغدغه ای از یک جو عدالت صادر میکرد. عنوان سیاست جنگ طلبی را گذاشته بودند «سیاست تثبیت انقلاب»! از آنجائیکه تثبیت رژیم مستلزم جنگ بود علیرغم پیروزی بزرگ فتح خرّمشهر خمینی صلح را نپذیرفت اوحتّی پیشنهاد صد میلیارد دلار غرامت جنگی به نفع ایران را رد کرد و علاوه برتخصیص منابع نسلهای آینده به جنگ، خیل عظیمی از مریدان وغیر مریدانش راطی6 سال کش دادن اضافۀ جنگ به کشتن داد. او بر خدا دروغ بسته این قتل و غارت را به خالق سازندگیها نسبت میداد حال آنکه خدا میفرماید:

اگر دشمنان به صلح تمایل داشتند، شما نیز به صلح روی آورید.( سورۀا8 آیه ی61).
در واقع حاکمیّتی که بقای خود را بقای اسلام نام می گذارد از هرحکومت خودکامۀ دیگری بیشترمی تواند آزادی مردم را به حساب مصلحت نظام پایمال کند. بیش از هردیکتاتوری به خود حق میدهد که به نام «اسلام عزیز» بیرحمانه ترین شکنجه ها را روا دارد و فتوای ظالمانه ترین قتلها را صادر کند. بگیر و بزن وزندان وشکنجه عاقبت هم زیر خروارها خاک خاموش کردن یک روی ظلم، مفتخر شدن عاملین این جنایات به داشتن»غیرت دینی» ظلمی مضاعف! محسن قرائتی در برنامۀ تلویزیونی درسهائی از قرآن در توجیه بلکه توصیف این قتلها مثال تاریخی می آورد که: « نواب صفوی در نجف طلبه‌اي بود، شنيد كه مردی در ايران به اسلام جسارت كرده آمد که آن نامرد كسروی را بكشد، تير به کسروی فرو نرفت. نواب صفوی را گرفتند با كسروی هر دو را داخل درشكه گذاشتند، تا به کلانتری ببرند. نواب صفوی می‌گفت: داخل درشكه افتادم روی كسروی، شاهرگش را گاز گرفتم، هر چه جويدم بلكه بتوانم با دندان شاهرگش را پاره كنم نشد. قرائتی نتیجه میگرفت، نواب صفوی خودش غيرت داشت، امام خمینی توليد كنندۀ غيرت در بدن است. بعد نقل قول میکرد که اگر يك قطره خون حضرت امام خمینی را بريزند توی اقيانوس، آب اقيانوس را آمپول كنند اين آمپول را بزنند به همه بی غيرت‌ها، با غيرت می‌شوند.»
در مقابل این ستایشهای امثال محسن قرائتی از فتوا دهندۀ این کشتارهای بی رحمانه، شهید سعیدی سیرجانی نوشت:« شیخ صنعان در چه حالی؟ به کجا میروی؟ به کجا می برندت؟ دنیا و آخرت را به چه میفروشی؟ بدبخت بد عاقبت خودت را رسوای خاص و عام کرده ای خبر نداری مردم درباره ات چه میگویند. فرمان کشتاری که دیشب دادی و خون بی گناهانی که بر خاک ریختی عطشت را فرو ننشانده ؟! …امّا شیخ صنعان که ازصفات ثبوتیّه اش یک دندگی و «ثبات قدمش»بود گفت: از همین السّاعه شما نوچه ها که نور طریقت از جبین مبارکتان تتق میزند مأمورید چوب وچماق ها را بردارید بیفتید به جان این معاندین و کفّار. سپس رویش را به سقف اطاق کرد که: خدایا خودت شاهد باش هر چه کردم برای رضای تو بوده همه برای رواج طریقۀ حقّۀ صوفیه بوده وبس!»
افسوس که داستانهای افشاگرانه ای از این دست گرچه به قیمت جان نویسندگانش تمام میشد امّا هرگز اجازۀ انتشار نداشت و اشرف ها فقط سخنرانی های امثال قرائتی را به گوش جان میشنیدند و روی تک تک جملات مغلطه انداز آن تست میزدند. در چنین فضائی بود که فتوای قتل آزاده ها کرور کرور صادر میشد. مبنای فکری چنین جنایاتی را در مصاحبه ی اوریانا فالاچی با خمینی میتوان دید، او گفت: اگر یک انگشت شما «قانقاریا» گرفت چه کار باید کرد؟ مجازات کسانی که فساد را اشاعه میدهند و جوانان ما را فاسد میکنند لازم است حال چه شما خوشتان بیاید چه خوشتان نیاید.
وحالا سؤال من از وجدان بیدار زمان و از دست اندرکاران بی داد آن زمان اینستکه آیا آزاده ها قانقاریا بودند؟! آیا برای «آزادی» نبود که فرزندان این مرز و بوم رژیم شاه را سرنگون کردند؟ آیا این خلیفۀ خدا! قرآن را نخوانده بود تا بداند کشتن عدالتخواهان درحد کشتن پیغمبران گناهی کبیره است.«همانا کسانی که به آیات خدا کافر میشوند و پیامبران را به ناحق می کشند و آن مردمی که خلق را به عدل و داد دعوت میکنند را میکشند، پس آنها را به عذاب دردناک بشارت ده. (آسوره 3 آیه 21)»

ایجاد امنیّت برای جامعه!

در آن هفت عیدی که آزاده حلول سال نو را در زندان گذرانده بود آیا چند بار خانواده اش از خبر آزادی قریب الوقوع او خوشحال شده بودند؟ پس آن همه در بوق وکرنا میزدند که به مناسبتهای مختلف عفو عمومی میدهند، مخصوص دزدها و قاچاقچی ها بود؟ در جامعه ای که مردم از انواع نا امنی ها رنج میبرند چگونه میتوان توجیه شد که «رها کردن سگ و بستن سنگ» برای ایجاد امنیت دراجتماع است؟ چگونه میتوان فرمان کشتار زندانیان سیاسی که قبلاً محاکمه شده بودند ودرحال گذراندن دورۀ محکومیّت خود بودند را شنید و بر دجّال بودن صادرکننده اش شک کرد؟! آن کسی که به جرم فروش نشریه یا صرفاً هواداری، محکوم به هفت سال یا ده سال یا حتّی حبس ابد شده بود چه خطائی در سلّول مرتکب شد که علیرغم داشتن حکمی (هرچند ناعادلانه)، باید حکم مرگ درسال 67بر او جاری میشد؟ آیا دستگیر کردن آزادۀ بی خبر از همه جا در خانۀ خودش خانه ای که مثل گاو پیشانی سفید وسط شلوغترین نقطۀ شهرقرار داشت، برای ایجاد امنیت بود؟! آیا درفرجۀ امتحانات نهائی کشیدن و بردن آزاده از سرکتابهای درسی و افکندن او درسلّول فراموشخانه ها فتح خیبردیگری بود که خانم حاج سیّد جوادی میتوانست به فتوحاتش بیفزاید تا با کارنامه ای درخشانتربه بهشت برود؟ چه بسا که می پنداشت به خاطر این کارعلوّّ درجات هم میگیرد! آیا کشتن یک اسیر بی پناه «عمل الصّالحات» است؟ آیا کتب درسی و غیر درسی یا فوقش همان نشریات خبری مدارک جرم بودند؟! مگراین آیه که میگوید،«خردمندان آنانند که سخنان گوناگون رامیشنوند آنگاه نیکوترین را تبعیت میکنند (سورۀ 39 آیه18)» به روشنی روز اثبات آن نیست که قرآن حکیم بر لزوم فضای آزاد سیاسی در جوامع بشری تأکید دارد؟! آخر این مدّعیان مسلمانی کجا مجال شنیدن سخنان دگر اندیشان را داده اند؟ آنها کِی مجال خرد پروری داده اند؟ اصلاً کِی به خردمندان مجال زندگی داده اند؟

تحت تعقیب است پیک نو بهار/   سرو بالا میرود امّا ز دار
رازقی محکوم میگردد به مرگ /  نارسیده میوه می چیند تگرگ

 

2634 

26352682 

طاوسی -فرانک

رشت

 

67زندان رشت اعدامp>

مجاهد

شاهد 30

26362683 

طبرسي – شاهرخ

رشت-26سال

 

آبان67 رشت تيرباران

مجاهد

9

26372684 

طبيب – آزاده

تهران-23سال

 

شهريور67 اوين حلق آويز

مجاهد

1-9-ش6،ک

26382685 

طبيبي نژاد – دكتر (مرد)

55سال

 

دي67 تبريز حلق آويز در ملاء عام

مجاهد

1-9

26392686 

طراوت – حسين

رشت- 29سال

60

9/5/67 رشت حلق آويز

مجاهد

9ش3 ،30

شمع خاموش اصحاب

پس از آن هفت سال که به طول آفرینش همۀ عالم بی پایان بود، آزاده هم شد شمعی خاموش شاهد این خدا ستیزی مدّعیان خداطلبی! پس از سالها زجرکش کردن عاقبت آزاده ها را در گونی های اعدام انداخته حلق آویز کردند آنگاه مدارک جرمشان را زیر خروارها خاک در گورهای دسته جمعی خاوران پنهان کردند. آنهائی که آزادۀ اسیر را کشتند بسیار با شهامت بودند زیرا از روزی نترسیدند که از وی پرسیده شود» به کدامین گناه کشته شدی؟(سورۀ 81 آیه 9
آیا بازهم عاقل اندر سفیه پاسخ میدهند که تفسیر به رأی نشود. شأن نزول این آیه جهالت صدر اسلام در رابطه با مردان عرب است که از داشتن فرزند دختر عار داشتند وآنها را زنده به گور میکردند. پاسخ آنکه خداوندهرگز در مورد کسانیکه سرنوشت آزاده ها را چنین واژگون کرده ومیکنند ساکت نمانده است. آن قادر مطلق آن مالک آسمانها و زمین از خشم گرفتنهای نا بجا از خشونتهای بی رویه از ظلمهای ناروا از دیکتاتوری بیزار است و ازآنها که «چون به ظلم و بیداد خلق دست گشایند کمال قساوت و خشم به کار بندند»(سورۀ 26 آیه130) انتقام خواهد کشید.
آنها با اینکار فقط آزاده را نکشتند که پدرش که مادرش که عزیزانش را نابود کردند. آیا این مدّعیان مسلمانی هنوز پیام قهرخدا را نشنیده اند که اگرنفسی را به ناحق بکشید مانند آن است که همۀ مردم را کشته اید. (سورۀ 5آیه 32)
واقعاً چه کسی به آنها حق میداد که سایۀ شوم خود را روی آرامش این خانواده بیندازند؟ آرامشی که در سایۀ آن انسانهائی با شعور وپرمعلومات پرورانده شده بود. درخانه ایکه فرزندان هر شب گرد مادرجوان خود حلقه میزدند و با موفقّیتهای روز افزون خود مایۀ افتخارش میشدند. چه کسی حق داشت آشوب راه بیندازد و آئینۀ درخشان زندگی آنها را متلاشی سازد؟ آیا از شب اسارت آزاده به بعد آن پدر توانست روی شغل حسّاس و ظریفش دقّت وتمرکزی داشته باشد؟ آن مادرفرزانه که فرزندانی مولّد ومفید با شخصیتهائی سالم را به جامعه تحویل داده بود آیا چه کابوسها که در آن شبهای تاریک وطولانی ندید؟! آیا درآن هفت سال آب خوشی ازگلوی عزیزان آزاده پائین رفت؟ آیا اسیرکردن مرغ کوچک بی پناه جلوی چشمان وحشتزدۀ برادر کوچکش روحیه ومجالی باقی گذاشته بود که روال عادی زندگی ازآن پس نیز ادامه یابد؟ خواهرانش که ناباورانه می دیدند آزاده میرود که از نوجوانی سرنوشتش به تنگی سلولهای زندان محدود شود آیا بغض گلویشان را هرکدام به تنهائی در خلوت کدام کنجی می شکستند تا پدر ومادرنبینند تا بیش از آن نشکنند؟! برای آزاده ای که آزادی نداشت چه رسد به رخصت دانشگاه رفتن درآن سالیان دراز اسارت چه حسرتها که دلشان را به آتش نکشید. مگر نابود کردن یک عمرزحمت دریک چشم بهم زدن قهرمانی می طلبد؟! آیا جز این است که سالها عمر لازم است وعوامل بی شماری باید دست به دست دهند تا دوباره آزاده ای دیگر پا به عرصۀ وجود گذارد؟ مگردراین دنیای پرآشوب بلاخیز شرایط ظهورچنین گوهرهای پاکی به سادگی فراهم میشود که کرورکروراز آنها به سهولت یک طناب اعدام یا تیرباران یا ادامۀ مکّارانۀ جنگی که راه قدسش از کربلا میگذشت! ازصحنۀ حیات حذف شوند؟ از نطفه گرفته تا نهال جوان هزاران تدبیردرخلقت لازم است تا یک انسان با آن همه استعداد سرشار با آن روح آرام و قابل اتّکا با آن قوّت قلب و آن همه انسانیّت بر عالم عرضه شود، آنوقت این زعفران اعلائی که هرمثقال آن ازپرورش دهها گل ازطلای ناب سرخ آن هم دردل کویرزدۀ ایران به رنج و زحمت عاید شده است را بی هیچ تأملّی زیر خروارها خاک کرده از نظرها محو میکنند تا زمین و زمان ازنعمت وجودش محروم گردند؟ آنها را می کشند تا جز اندک مردمی درعمرکوتاه گل از وجود پربهایشان باخبر نشوند؟! آیا به خاطر نفرتی که از مردم داشتند به عنوان نمایندۀ صادق ترین، مهربانترین و صبورترین شان اینهمه مدّت دستان غاصبشان را بر گلوی آزاده ها فشردند عاقبت هم از ترس رسوائی خفۀ شان کردند؟!
آه خدای من نکند آزاده را هم پیش از اعدام به صیغۀ بسیجی جاهل متجاوزی درآورده اند؟ یا گردن کلفتی ازعمله های باسابقۀ اوین! نه این شکنجه دیگر نه! آزاده هرگز نمیتوانست این نوع شکنجه را تحمّل کند. حتّی اندیشۀ یک لحظه بی ناموسی هرگز! شک ندارم فریاد تلخی که این پرندۀ اسیر مستأصل در آن شب سیاه ازجگر بر کشید سینۀ زمین را شکافته وگسلهای خاک سفله پرور را نیز به جنبش درآورده است. !
اکنون که به تابستان 60 فکرمیکنم آن هنگام که مادر آزاده فریادی رسواگر برسرما که دوستان دخترش بودیم کشید، باخود میگویم حقّاً چه توفیق بزرگی بود که برای یک لحظه سبب تظلّم آن مادر رنجدیده شدیم. ای کاش بیشترداد میکشید، کسی که به خاطر این کار توقیفش نمیکرد. آیا میتوانست فریادش را در اوین برسر لاجوردی بکشد؟ بی شک این مادر از اوین رفتنهایش بسیار درعذاب بوده. همه میدانند که برخورد با اقوامی که پیگیر کار زندانی شان هستند بسیار ناجوانمردانه است. غیراز شواهد افشا شدۀ اخیر، اوضاع در دهۀ 60  به مراتب پنهانی تر و بیرحمانه ترهم بود. به عنوان نمونه لاجوردی دربرخورد ی پس از جستجو درلابه لای پرونده ها با بی حوصلگی به مادری گفته بود، چه خبره شلوغش کرده ای پسرت را که یک ماه پیش اعدام کردیم. مادر بینوا که آنطورغیر مترقّبه خبر شهادت جوانش را شنیده بود روی دست اطرافیان غش کرده، شکرخدا نشنیده بود که لاجوردی با شقاوت همیشگی اش میگوید عجب گرفتاری شده ایم اصلاً چرا اینجا آمده؟ آقا راه ندهید اوّل بپرسید دنبال کی آمده، کارش چیه، ما که اینجا کم کار نداریم این کوه پرونده روی میز، بفرما نماز دیر شد، آقا اقامه راهم بست اینجا هنوز دارند سرهیچ وپوچ با ماچک و چونه میزنند.
پس وای برآن نمازگزاران (سورۀ 107 آیه4)
به آنها که مدّعی هستند جنایاتی که مرتکب میشوند ناشی از ایمانشان است،
بگو ایمانشان آنها را به بد کاری فرمان می دهد، اگر ایمانی داشته باشند.( سورۀ 2 آیه 93)
وقتی مادری در تلاش بی ثمر برای نجات فرزندش به مسئولی در اوین گفته بود، این بچّه کاری نکرده همیشه سرش تو درس و مشق بوده، معدّلش هیچوقت ازهجده- نوزده پائینتر نیامده درجواب شنیده بود، کجای کاری همۀ نوزده- بیست ها زیر خاکند!
چرا؟!

چرا آنها به آزاده فرصت ندادند تااستعدادهایش را به ثمر رساند؟ آیا ترسیدند آزاده طبیب همچون پدرانش طبیب شود؟ از چه میترسیدند؟ اگر آزاده آزاد هم که میشد بی شک پس از هفت سال آزگار حبس، دردهای جسمی و روحی او را آنقدرعاجز کرده بود که نمیتوانست قدرت رقابت در کنکور را داشته باشد. روشن است که پس از هفت سال زندگی در سلولهائی که قدم از قدم نمیشود برداشت، درشرایطی که برای اجتناب از توالت که نوبت آن دو مرتبه در شبانه روز بود  آب نمی نوشید. باجسم نحیفی که حتّی نور آفتاب ازاودریغ شده بود درمواجهۀ هر روزه با موشها وسوسکها یا باکتری سل که ازسرفه های جانکاه  قربانیان در فضای سلول پخش میشد، با قارچ پوستی که در کف خوابگاه غوغا میکرد جسم رنجدیدۀ نازنینش بیمار بود. با این اوضاع و احوال، آزادۀ نازکتر از شیشه این عزیز مادر پریشان گشته چگونه میتوانست روند طبیعی زندگی هفت سال پیش را ادامه دهد و درکنکوری موفّق شود که سهم عمده ای از ورودیهای آن به از ما بهتران تعلّق داشت. آزاده حتّی اگرازنظر علمی هم قبول میشد بی شک به جرم همان حبس به ناحق درمرحلۀ تحقیقات محلّی مردود بود. محروم کردن تا کجا؟ قساوت تا کجا؟! حق ّ شهروندی پیشکش لا اقل امان زندگی، عدل علی پیشکش حدّ اقل یک جو انصاف! آیا این است معنای عدالت ومدارا دراسلام یا هرچه میکشیم هنوز از مقولۀ تکّه تکّه کردن فرش نفیس بهارستان و قتل عام ایرانیان درحملۀ وحشیانۀ اعراب است! حمله ای که قرآن روشن بیان در موردش میگوید:» بدرستیکه اعراب در کفر و نفاق از دیگران سخت تربوده ازحدود احکام خدا که بر رسولش نازل کرده درجهل ونادانی اند.(سورۀ 9آیه  97)«

راه آزاده ها ادامه دارد

حدیث آزاده حریقی است که قلب را به آتش میکشد جان را میسوزاند وقلم را خاکستر میکند. آزاده غنچۀ نشکفته ای که درعنفوان جوانی از آغوش خانواده او را ربوده وبا بیرحمی به دخمۀ فراموشخانه ها پرتابش کردند. گستاخانه برسرورویش کوبیدند؛ چه مشتها که به ناحق برسرعزیزش فرود نیاوردند؛ سرنازنینی که معلّمها دست تحسین بر آن میکشیدند وبرعقل وهوش آن مرحبا میگفتند. روح لطیف آزاده چه ناسزاها که به ناروا نشنید و چه بی حیائی ها و بی نزاکتی ها که چهره اش را از شرم گلگون نکرد.
امّا امروزشاهد آنیم که شمیم بهاری این شکوفه های پرپر شدۀ مان حتِّی زمستان زندگی را هم برایمان عطرآگین کرده است. امروزهمۀ عالم شاهدند که با وجود انواع سرکوبها، سرخوردگی در میان ما جائی ندارد. امروزبه برکت عطرهوشیاری، شرف و آگاهی آن شهدای آزادیخواه این یار دبستانی شهادت میدهد آخرین «اشهد ان لا اله الاّ الله» که آزاده طبیب پیش از اعدامش گفت نشانۀ استقامتش بود در مقابل آنانکه از اوخواستند برای خدای یکتا شریک بگیرد؛ آیا آنها غافل بودند،
آنانکه گفتند ربّ ما خداست وبراین ایمان استقامت کردند (سورۀ 46 آیه13)  آزاده تراز آن هستند که سعادت جاوید را به دو روزه حیات فانی بفروشند؟

 

زیرنویس:

1-عدالت روا دارید که عدل به تقوی نزدیکتراست. ( سورۀ 5 آیۀ 8)

2- با گذشت اولین تابستان پس از پیروزی انقلاب، دانش آموزان که به سر کلاس ها برگشتند مواجه با دیواری شدند که سهامداران دبیرستان مرجان که اغلب از دبیران همان مدرسه بودند، دروسط حیاط مدرسه کشیده بودند. این دیوارهم سبب کوچک شدن حیاط شده بود وهم فضای سبز را کاهش داده بود. دانش آموزان چپی معتقد بودند این عمل ماهیتی بورژوازی داشته وآغازیست برای کشیده شدن دوبارۀ دیوارهای طبقاتی لذا ارادۀ جمعی دانش آموزان برآن شد که دیوارشکسته شود.

3- ازاواخر سال 64 زنان را اعدام نمیکردند. برای کشتن زنان مجاهد درسال 67 ازخمینی حکم ویژه گرفتند. عفّت ماهباز، فراموشم مکن ، انتشارات باران سوئد، صفحۀ 229.حکم ویژه: رحم بر محاربین ساده‌اندیشی است. قاطعیت اسلام در برابر دشمنان خدا از اصول تردید‌ناپذیر نظام اسلامی است. امیدوارم با خشم و کینه انقلابی خود نسبت به دشمنان اسلام، رضایت خداوند متعال را جلب نمایید. آقایانی که تشخیص موضوع به عهدۀ آنان است، وسوسه و شک و تردید نکنند و سعی کنند «اشدا علی‌الکفار» باشند. تردید در مسائل اسلام انقلابی، نادیده گرفتن خون پاک و مطهر شهدا می‌باشد. والسلام. روح‌الله الموسوی الخمینی

4- نهج البلاغه ترجمۀ سیّد نبی الدّین اولیائی ص 456

 

من از یادت نمی کاهم

فوریه 22, 2010

 شام آخر، ماست و خیار

به یاد هم بندان مجاهدم – من از یادت نمی کاهم

 

 

عفت ماهباز

سه‌شنبه  ۲۴ شهريور ۱٣٨٨ –  ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۹

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=23882

 

 

 نفس که نه، درد می کشیدیم .شش ماه اشک ماتم و آه. همه زندانیان روزهای سخت و دشواری را می گذراندند. چند ماهی بود در بند عمومی سالن سه آموزشگاه حدوا ۲۵۰ نفری بودیم ٬ چهل نفر از هم بندانم از گروه مجاهدین بودند. با وجودیکه این افراد به دلیل حکم آیت الله منتظری – از اواخر ۱٣۶٣ حکم اعدام زنان لغو شد و این عده از زنان و دختران جوان که شکجنه های سخت را متحمل شده بودند از تیغ مرگ جسته بودند – اما مسولین زندان مجاهدین را در فاصله ۱٣۶۶ تا ۶۷ بویژه در سه ماهه بهار به بازجویی می بردند و در هر بازجویی آنها را به اعدام تهدید می کردند. زندان بانان از اینکه دستشان بسته است و زنان را نمی توانند اعدام کنند نفرتشان را با خشونت های فیزیکی و کلامی در شلاق و شکنجه، با نامیدن ملحد و کمونیست و یا انواع تهمت های دیگر نشان می دادند.

اعدام‌های ۱٣۶۷

 چهارم مردادماه حوالی ظهر بود که پاسداران بند اعلام کردند: با حجاب کامل. برای سرشماری یا در واقع بازجویی به بند ‌آمدند. سه نفر بودند. آن‌ها اتاق به اتاق از تمام زندانیان نام و نام خانوادگی، وابستگی سیاسی و حکم‌شان را پرسیدند. آیا نماز می‌خوانید؟ آیا گروهتان را قبول دارید؟ و سرانجام: آیا انزجار می‌دهید؟
بازجویی همگانی به این‌ روش تا آن‌موقع در زندان مرسوم نبود. اکثرا زن های چپ‌ (هواداران خط سه، راه کارگر، فدائیان – اقلیت، اکثریت و ۱۶ آذر- حزب توده، رنجبران ) در بند سالن سه آموزشگاه ، تا آن تاریخ، جزو سر موضع های زندان بودند و انزجار نمی‌دادند. آنها در پاسخ به پرسش «اتهام»، نام گروه خود را کامل ذکر می نمودند. زنان چپ‌ سالن سه آموزشگاه نماز نمی‌خواندند. اگرچه چند نفر از آن‌ها قبلاً در بندهایی زندگی کرده بودند اجبارا به‌دلایل مختلف نماز خواندند. اما آن روز پاسخ اکثر زندانیان چپ به سوال آیا نماز می خوانید؟ نه بود. آنها همچنین گفتند از گروه فکری خود، حاضر به انزجار نیستند. مجاهدین معمولا – تا قبل از آن روز- زمانی که از انها پرسیده می‌شد اتهام؟ پاسخ می دادند: منافق. اما آن روز انگار داستان حکایت دیگری داشت. تقریباً همگی در پاسخ به پرسش «اتهام»؟ پاسخ دادند: مجاهد. نگاه تیز و برنده‌ی‌ بازجویان به آن‌ها شرربار و پر نفرت شد.
این پرسش و پاسخ بیش از حد نگران‌مان کرد. آیا مجاهدین در لحظه پاسخ این پرسش پی‌آمد آن‌را پیش‌بینی می‌کردند؟ آیا در آن زمان نسبت به عملیات در پیش، فروغ جاویدان بیش از حد خوش‌بینی نداشتند؟ بی‌گمان این‌گونه بود. آنها رقص‌کنان به استقبال مرگ شتافتند. شاید به گوش‌شان رسیده بود که حمله‌ای در راه است. اکثر آن‌ها موهای سر‌شان را دوسانتی کوتاه کرده بودند. این به معنی آن بود که آن‌ها خود را برای شرایط دشوارتری آماده کرده بودند. آیا فکر می‌کردند رهبران پیروزشان در زندان را برایشان خواهند گشود؟ یا پیش‌بینی می‌کردند اعدام خواهند شد؟ چرا موهایشان را کوتاه کرده بودند؟
شاید آری و شاید نه! چند هفته پیش‌تر فریده – هوادار مجاهدین- از بازجویی به بند بازگشت با خنده و شوخی برای دوستانش تعریف ‌کرد بازجو به او چه گفته: «مطمئن باش که نمی‌ذارم زنده بمونی؟» لحن تمسخرآمیز دختر و خنده اش نسبت به این گفته خشونت بار مرا نگران و متعجب کرد. آیا فکر می کردند آنها نمی توانند به این کار دست بزنند؟
بعد از رفتن بازجویان، بین ما ولوله افتاد. دلشوره و آشوب داشتیم .چه پیش خواهد آمد؟ چه در انتظار ماست؟
ساعت ده شب همان‌روز، سه نفر از مجاهدین بند ما را صدا زدند. هما، مریم غفوری و… همه‌ی بند نگران‌شان بودند. دوستانشان با آن‌ها وداع کردند. هیچ‌کدام نمی‌دانستیم آن‌ها را کجا می‌برند. بازجویی؟ شکنجه یا اعدام؟ با نگرانی در راهروی بند برای خداحافظی ایستاده بودیم. می‌دانستیم که این‌بار با همیشه فرق خواهد داشت. زندانبانان آن سه را بردند و در را پشت سرشان بستند. مجاهدین با نگرانی با هم پچ‌پچ ‌کردند. فردا در بین زندانیان این زمزمه بود که آن سه را سحرگاه دیشب اعدام کرده‌اند. بعضی گفتند آن‌ها را به زندان سه هزار برده‌اند. بعضی هم گفتند بردنشان دوباره زیر شکنجه. برخی هم هنوز امیدوار بودند که باز خواهند گشت. فردا شب چند نفر دیگر را بردند. باز هم ناباورانه خداحافظی کردیم. آن شب یکی از آن‌ها به بند بازگشت. دقایقی نگذشته بود که حس کردیم مجاهدین دگرگون شدند. روز آخر در اتاق ۱۱۱ مهری تعریف کرد چه شنیده بودند: او گفت چنان‌چه فردی در ورقه‌ی بازجویی خود را مجاهد معرفی کند حتما حکمش اعدام است.
بی‌شک بازگشت آن‌ روز یکی از بچه‌های مجاهد از دادگاه هم اتفاقی نبود. زندانبانان با این شیوه، اخبار ناگوار و ترس‌آور را به بند منتقل ‌کردند. این‌گونه ترس و وحشت را افزایش ‌دادند.
عصر چهارم مرداد ماه بود. هنوز تلویزیون داشتیم. اخبار تلویزیون جمهوری اسلامی ‌گفت:
مجاهدین به مرزهای ایران حمله کرده‌اند. آن‌ها از مرز شاه‌آباد وارد کرمانشاه شده‌اند. در پایان خبرها اعلام کرد: «همه‌شان را به درک واصل نمودیم». تلویزیون فیلمی نشان ‌داد از وقایع و چگونگی حمله مجاهدین به غرب. اجساد مجاهدین روی زمین انباشته شده بود.
تلویزیون هنوز روشن بود پاسدارها داخل بند شدند. در همان لحظه تلویزیون را بردند. از فردای آن روز دیگربه ما روزنامه ندادند. نماز جمعه از رادیو پخش شد. آیت‌الله موسوی اردبیلی امام جمعه بود. در نمازجمعه شعارهای «مرگ بر منافق ـ مرگ بر منافق» و شعار «زندانی منافق اعدام باید گردد» تن را می‌لرزاند.
با تلاش‌های آقای منتظری زنان زندانی سیاسی را از سال ۱٣۶۴ تا قبل از جریان حمله‌ی مجاهدین به غرب کشور، یعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. اما آن روز در خطبه‌ی نماز جمعه از حرف‌های آیت‌الله موسوی اردبیلی این‌گونه استباط می شد کرد، حکم ویژه‌ای برای اعدام زنان مجاهد از آیت‌الله خمینی گرفته‌اند. ما در آن لحظات مطمئن شدیم افرادی را که از بند برده‌اند اعدام کرده‌اند.
غروب چهارم مردادماه، سکوت رعب‌انگیز و غمباری در بند حاکم بود. زندانیان گرفته و خسته بودند. هرکس تلاش می نمود تا در درد و غم غرق نشود.
به این در و ان در می زدم تا اندکی از ان غم خلاصی یابم. هنوزاز نوزده نفر بچه‌های مجاهد اتاقمان (۱۱٣) کسی را نبرده بودند، اما در ان لحظه اتاق خلوت بود. پشت پنجره رفتم. در فاصله‌ی میان نرده‌های آهنی و شیشه فریاد کشیدم: چمخاله… موج موج، دریا به ساحل خورد. انگار صدایش را می شنیدم. چمخاله. این ساحل زیبای شمال را خیلی ها می شناختند و برخی چون من با آن پیوند احساسی داشتند. روزهای خوشی را کنار همسرم در چمخاله گذرانده بودم. می دانستم چمخاله تنها یک ساحل شنی اشنا برای زندانیانی که برخی شان را از نزدیک می شناختم نبود. انگار با فریادم بار همه خاطرات را در موج هایش رها کردم و به دست باد سپردم تا پیام مرا به دیگر زندانیان در سلول های اسایشگاه برساند. آنها روزهای سختی را می گذراندند با شور و عشق فریاد زدم: چمخاله… چمخاله…. چمخاله.

ماست و خیارها

غروب هفتم مرداد سال ۱٣۶۷، روز گرمی بود. شام بند را داده بودند. ماست و خیار با کشمش‌های درشت. اکثر بچه‌ها این شام ساده را دوست داشتند. کارگرهای اتاق‌ها، سفره را آماده کرده بودند ناگهان آخرین سری بچه‌های مجاهد را که اکثر آن‌ها در اتاق ۱۱۱ ساکن بودند، صدا کردند.
اتاق ۱۱۱ را دوست داشتم. درآن اتاق اجازه داشتم از پشت پنجره اش، دانشگاه ملی و مردم در حال گذر را نگاه کنم. در این اتاق بچه‌های اکثریت و مجاهد با هم زندگی می‌کردند؛ از جمله سهیلا درویش کهن* (اکثریتی) هم در آن اتاق زندگی می‌کرد (سهیلا در سال ۶۷ زیر شکنجه نماز کشته شد… زندابانان به خانواده اش گفتند خودکشی کرده است). با چشمی گریان با آن‌بچه های مجاهد روبوسی و خداحافظی کردیم. راه یک‌طرفه و بی‌بازگشت بود. مجبور بودند بروند. کسی نمی‌توانست امتناع کند و یا حتی کمی تاخیر کند. باید می ‌رفتند. رفتند. چقدر دشوار و سخت بود برای همه ما این وداع. در بسته شد. سفره دست نخورده ماند.
نام مهین قربانی را در سری آخر برای اعدام خواندند،. دوستان نزدیکش را برده بودند برای اعدام. اما او را با با دوستان همراهش صدا نکرده بودند، بسیار بیشتر از دیگران غمگین به نظر می رسید. مهین ازجمله اعضای مجاهدینی بود که دیگر خط مشی فکری مجاهدین را قبول نداشت و نماز نمی‌خواند، مهین در این سال‌ها به دلیل تغییر ایدئولوژی، تنهایی و شرایط سختی را تحمل کرده بود. اما با این وجود هیچگاه موضع‌اش را علنی به زندان بانان اعلام نکرده بود. او از این می‌ترسید مبادا همه همفکران سابقش را اعدام کنند و او زنده بماند. عصر یکی از آن روزهای ان تابستان سیاه هراسان از خواب پریده بود. مهتاب و فردین جلوی در اتاق نشسته بودند. مهین پریشان و گریان خوابش را برای آن‌ها تعریف کرد.
«خواب دیدم منو برای اعدام بردن. گلوله، تنم رو سوراخ‌ سوراخ کرده بود. تمومی هم نداشتن. تموم بدنم از خون لزج پر شده بود.» سپس های های گریه. از زنده ماندنش بیشترغصه‌دار بود. آن روز وقتی صدایش کردند خوشحالی خود را پنهان نکرد. با شادی از این‌ که همراه بقیه می رود دست در گردن همه انداخت و وداع کرد.
دیگر شام را نمی‌شد خورد. بعد از رفتنشان، سکوتی تلخ و ماتم‌زا در بند حاکم بود. زندانیان با حالتی عصبی تندتند در راهرو راه ‌رفتند. ماست و خیارها، در سطل‌های بزرگ سرخ‌ رنگ باقی ماندند.
اما هنوز ساعتی نگذشته بود در بند باز شد. بچه‌ها برگشتند. از سر بند یکی با شادی و شعف بسیار، بلند، بلند داد کشید: «بچه‌ها برگشتند. بچه‌ها برگشتند.» زندانیان در لحظه، مثل مور و ملخ از اتاق‌ها بیرون آمدند. این‌بار چشمان‌شان می‌خندید. ناباور از بازگشت‌شان دوباره محکم‌تر آ‎غوش بر هم گشودیم. همه به اتاق آخر ۱۱۱ رفتیم و آن‌جا نشستیم. مجاهدین با خنده تعریف کردند که به انتظار نوبت مرگ نشسته بودند، اما نوبت‌شان نرسید! به‌ آن‌ها فرم‌هایی داده بودند تا موضع و نظرشان را نسبت به مجاهدین و جمهوری اسلامی بنویسند. نظرخواهی برای کشتن‌ بود. به آن‌ها نگفته بودند که دارشان می‌زنند یا به گلوله می‌بندند.
اتاق ۱۱۱ حضور عزیزانی را گرامی می داشت که از نیمه‌راه مرگ بازگشته بودند! آیا آن‌ها را دوباره برای مرگ صدا می‌زدند؟ کاش می شد به زمین نقبی زد و مخفی شان نمود و کاش می توانستند پرنده باشند و از میله ها به بیرون پرواز کنند. آیا در آن جمع کسی امیدی به زنده ماندن داشت؟ در آن لحظه کسی نخواست به این موضوع بیندیشد. در آن لحظه همه فکر ‌کردند این عزیزان نازنین از راه دشوار مرگ بازگشته‌اند. همه ترجیح دادند دم را غنیمت شمرند. لحظه ایی غصه را کنار گذارند. همه احساس گرسنگی کردند. کارگر اتاق پرسید بچه‌ها شام می‌خورید؟ پاسخ آری بود. ماست و خیار را در بشقاب‌های پر بر سر سفره گذاشتند. زندانیان اتاق‌های دیگر هم سر سفره به مهمانی نه به ضیافت امده بودند. ماست و خیار با کشمش و نان لواش چقدر خوشمزه بود. آن شام، ضیافتی با مهمان‌های بسیار عزیز، بچه‌های مجاهد از سر شوق خاطره‌های خنده‌دارتعریف ‌کردند. صدای خنده‌‌مان بلند بود. انگار نه انگار مرگ لحظاتی بیش تر آن‌جا حضور داشت. ما از مهمانان عزیزمان پذیرایی کردیم. صبح نهم مرداد، بار دیگر صدای مرگ از بلندگو پخش شد. نام‌ها را دوباره خواندند. ما در دوطرف راهرو سالن سه آموزشگاه به صف ایستادیم. توامان بارش اشک بود و لبخند وداع با مجاهدین. صدای بسته شدن در، چون‌ پتکی بر روح و جسم‌مان فرود آمد. تمام شد. از پله‌ها پایین رفتند. کجا رفتند؟!
زندانیان بند یک اتاق در بسته‌ی پایین صدای پاسدارها ی زن را پشت در شنیده بودند. می‌گفتند: دسته‌دسته دختران مجاهد را به دار می‌کشند. یکی از آن‌ها گفته بود دیدی چگونه آن بالا انها دست‌های هم را گرفته بودند؟! خواب مهین تعبیر شد. آیا او را به دار آویختند یا چون خوابی که دیده بود تیرباران شد.؟ آیا فرقی می‌کند. گلوله یا طناب دار؟ دیگر بازگشتی نداشتند.
برای برخی از افراد بند. زمان بردن مجاهدین برای اعدام، گویی اصلا اتفاقی نیفتاده، حتی برای خداحافظی با آن‌ها از اتاق‌های‌شان بیرون نیامدند. آن‌ها مجاهدین را ضدانقلاب می دانستند امتحانشان را پس داده‌اند. آن‌ها گرم و پی‌گیر مطالعه و کارهای انقلابی‌شان بودند.

درخت هلو

در هواخوری بودیم. سه هفته ایی از نوروز سال ۱٣۶٨ گذشته بود، درخت هلوی حیاط آموزشگاه پر غنچه شده بود. آیا سال گذشته هم آین همه غنچه داشت؟ آن درخت یادآور همه‌ی عزیزانی بود که تا چند ماه پیش در آن بند می‌زیستند. «سودابه منصوری، اعظم (شهربانو) عطاری، مژگان سربی، سپیده زرگر، اشرف فدایی تبریزی، فروزان عبدی.. فروزان – بازیکن ملی پوش در سطح ایران و آسیا – ، سپیده زرگر، ناهید (فاطمه) تحصیلی، ملیحه اقوامی، میترا اسکندری، فضیلت علامه، سهیلا فتاحیان، سیمین بهبهانی، مهین حیدریان، مهناز یوسفی، اشرف موسوی، زهرا شب زنده دار، فرزانه ضیاء میرزایی، محبوبه صفایی، مریم عزیزی، منیر رجوی، سهیلا و مهری محمد رحیمی، شورانگیز کریمیان بهمراه خواهرش مهری کریمیان، آزاده طبیب همه از اعضای مجاهدین بودند. با طناب به دار آویخته شدند. زنان و مردان جوانی که سرودخوانان مرگ را پذیرا شده بودند. زنانی که به دلیل زن بودنشان، ابتدا آن‌ها را در گونی کرده بعد طناب دار را کشیدند. رفعت خلدی در بند یک سالن دو اموزشگاه، با تیزاب سلطانی در همان روزها خودکشی نمود، می گفتند، در زمان اعدام زنان مجاهد، رفعت را برای تماشای اعدامشان برده بودند. اکثراین زنان – نشکفته گل هنوز ننشسته در بهار-، در اغاز جوانی در زمان دستگیری دانشجو و یا حتی مثل آزاده طبیب دانش آموز بودند. برخی شان در زندان به ۱۸ سالگی رسیدند. جوانی و عشق را با خود به گور بردند. با مرگشان، لبخند بر لب مادران و پدرانشان برای همیشه خشکید. مگر چه کرده بودند؟ اکثرشان را سال ۱٣۶۰ در خیابان دستگیر کرده بودند. مجله مجاهد فروخته بودند و یا شاید در تظاهراتی چند شعار داده بودند.

از سالن سه دو زن چپ را نیز کشته شدند: سهیلا درویش کهن ۲۲ ساله از فدائیان خلق اکثریت در شهریور ۶۷ زیر «شکنجه نماز» کشته شد. آخرین اعدامی از بند عمومی سالن سه آموزشگاه بند زنان اوین فاطمه مدرسی تهرانی (فردین) از اعضای مرکزی حزب توده بود. او را همانگونه که وحشت داشت بعد از کشتار بقیه همراهان و هم بندانش در روز ۶ فروردین ۱۳۶۸ بخاطر ندادن انزجار از حزب توده ایران با حکم و یژه آیت الله خمینی اعدام نمودند.

هر روز به هواخوری می‌رفتم تا ببینم غنچه‌های درخت هلو کی باز می‌شوند، اما آن درخت غنچه‌هایش هیچ‌گاه باز نشد. سرمای اوین سوزاندشان. چندی بعد درخت هم پژمرد و مرد. غریب بود مرگ آن درخت در آن بهار خونین! آیا بهار هم چون ما عزادار نبود؟

عفت ماهباز، لندن

 

زیرنویس

اواخر سال ۱٣۶٣ و اوایل سال ۱٣۶۴ با تلاش آیت‌الله منتظری اعدام زنان زندانی سیاسی لغو شد-

زنان زندانی سیاسی را تا قبل از جریان حمله‌ی مجاهدین به غرب کشور، یعنی تا مرداد ۱٣۶۷ اعدام نکرده بودند. آقای منتظری در خاطرات خود به این موضوع اشاره‌ کرده است،
۲ – با فرمان آیت الله خمینی رهبر حکومت اسلامی، در واپسین روزهای حیات خود، بزرگترین کشتار زندانیان سیاسی در زندان های ایران آغاز شد…
«کسانی که در زندانهای سراسر کشور بر سر موضع نفاق خود پافشاری کرده و می کنند، محارب و محکوم به اعدام می باشند»…
در هر صورت که حکم سریعتر انجام گردد همان مورد نظر است»…
با این فرمان در فاصله چند ماه ٣ تا ۵ هزار نفر از مخالفین حکومت که اکثرا محاکمه شده و دوران زندان خود را می گذراندند و برخی نیز در انتظار و آستانه آزادی بودند، بنا به تشخیص هیات سه نفره ای از معتمدین خمینی به نام های نیری، پورمحمدی و مرتضی اشراقی، در «دادگاه»هایی چند دقیقه ای «محاکمه» و به مرگ محکوم شده و بلافاصله اعدام شدند.
٣- خانم فروزان عبدی پیربازاری یکی از قربانیان کشتار جمعی زندانیان سیاسی ۱۳٦۷ است.
خانم عبدی متولد تهران در سال ١٣6٣ دستگیر شد ، کاپیتان تیم والیبال ایران و از هواداران سازمان مجاهدین خلق، یکی از محبوب ترین چهره های زندان بود. اکثر زندانیان جدا از خط و خطوط ها او را دوست داشتند. در بازی والیبال همه می امدند تا او یکی از ابشارهای زیبایش را بزند. در اولین دادگاه وی به ۵ سال زندان محکوم شده بود ولی پس از اتمام دوره محکومیت آزاد نشد. فروزان دوباره دادگاهی شده و به سرعت به مرگ محکوم شد.
۳ـ «آنتن» اصطلاحی بود که زندانیان در مورد خائنین و جاسوسان رژیم در زندان بکار می بردند.
۴ـ «ملی کش» اصطلاحی بود که در مورد زندانیانی بکار برده میشد که بعد از اتمام مدت محکومیت رسمی شان، بخاطر نپذیرفتن انزجار یا مصاحبه تلویزیونی برای آزادی، بهر حال آزاد نمیشدند و همچنان بدون حکم رسمی در حبس میماندند.
شرط آزادی از زندان، حتی پس از اتمام محکومیت، اعلام انزجار از همه گروه ها و به ویژه آن گروه سیاسی بود، که زندانی به خاطر وابستگی به آن دستگیر شده بود و همپنین تعهد مبنی بر اینکه زندانی پس از آزادی دیگر هیچ نوع فعالیت سیاسی انجام ندهد. در سالهای اول دهه ۱۳٦٠ «اعلام انزجار» باید در حضور دیگر زندانیها صورت می گرفت. بعدها مقامات به اعلام انزجار کتبی رضایت دادند. بعد از کشتار ۱۳٦۷ گاه شرط آزادی به دادن تعهد محدود شد. خیلی وقتها اتفاق می افتاد که زندانی حتی پس از اعلام انزجار هم، اگر رفتار و برخوردهایش مورد رضایت نگهبانان و توابها نبود، آزاد نمی شد. علاوه بر اینها خانواده برای آزادی او موظف به گذاشتن وثیقه و ضامن بود)